۸.۵.۹۸

اکنون خدایی در باطن من برقص درآمده است


دیدن موجودات کوچک بالداری به این سبکی، بی‌ فکری، ظرافت و جنبندگی، زرتشت را بگریستن و نغمه سرایی وامیدارد. 

میگوید، من تنها بخدایی ایمان دارم که رقصیدن را بداند. وقتی‌ به شیطان نگاه کردم او را جدی،، دقیق، عمیق و عبوس یافتم، در واقع او روح ثقل زمین است و مسئول افتادن همه چیزها هم اوست. 
من راه رفتن را آموخته ام، از آنوقت است که می‌‌توانم بدوم.
من پرواز کردن را آموخته‌ام و دیگر احتیاج ندارم کسی‌ مرا بحرکت وادارد. 
اکنون مرا وزنی نیست. اکنون من پرواز می‌‌کنم و خود را در زیر خود مییابم. 
اکنون خدایی در باطن من برقص درآمده است. 


-زرتشت بارها جوانی‌ را دیده بود که از او دوری می‌‌جوید. شبی که به تنهایی در تپه‌های اطراف شهر، موسوم به گاو خالدار می‌‌گشت، چشمش به آن جوان افتاد که بر درختی تکیه کرده و با چشمانی خسته به دره نگران است. زرتشت درختی را که جوان بر آن تکیه کرده بود گرفت و گفت: اگر من می‌‌خواستم این درخت را با دست‌های خود تکان دهم، نمیتوانستم. ولی‌ بادی که ما نمی‌بینیم آنرا بدلخواه خود عذاب میدهد و خمّ میکند. ما هم بوسیلهٔ دستهای نامرئی، بشدت خمیده میشویم و عذاب میکشیم.

جوان بی‌ اختیار از جای جست و گفت: من صدای زرتشت را می‌‌شنوم درحالیکه هم اکنون فکرم مشغول بدو بود.

زرتشت پاسخ داد: از چه چیز این امر باک داری؟ بشر هم مانند این درخت است، هرچه بیشتر بسمت بلندی و روشنائی پیش میرود،  ریشه‌هایش بیشتر در زمین و تاریکی و دره‌ها و بسوی پلیدی میگرود.

نیچه
یکبار زرتشت، فکر خود را به ورای انسان رسانید و مانند کسی‌ که از خارج جهان برّ آن مینگرد، بر آن خیره شد. آنگاه جهان، بنظرش کار یک خدای رنج کشیده و مریض آمد. آنگاه جهان در نظرش یک خواب و یک اثر خیالی بسان بخار‌های رنگین در مقابل چشم یک خدای ناراضی‌ جلوه نمود. آنگاه، خوب و بد..... رنج و زحمت.... من و تو..... همه بنظر وی، بخار‌های رنگین در مقابل چشم‌های خداوند نمود و چون نمیخواست بخود نگاه کند، از اینرو عالم را آفرید. ( تخیلات خود را به ماورای بشر برسان تا جهان را اینگونه ببینی‌.. مریم )

برای من دانستن اینکه دکارت، سارتر، اسپینوزا یا نیچه چه گفتند، آنچنان جذابیّتی ندارد. چراکه سالهاست با افکارشان آشنا هستم، به یاد دارم زمانی‌ که ۱۷ سالم بود، آنچنان از خواندن افکار این اندیشمندان بشوق آمده بودم که خود را بکلی‌ بدست فراموشی سپردم. ولی‌ امروز برای من -در رابطه با آدما -مهمترین مطلب اینستکه بشنوم آنها بعنوان یک واحد انسانی‌ چه چیزی برای گفتن دارند، من خوشحالتر و خوششانس تر خواهم بود که دیگران مرا از نظرات و یا تراوشات فکری خود که مطمئن هستم کاملا بکر و منحصر بفرد هستند با خبر کنند. و نه اینکه مرا به امان سایت فلان یا بهمان بسپارند تا اینکه بدانم که میدانند .

وقتی‌ که امروزه برای کشف ( از کلمهٔ کشف استفاده می‌کنم، برای اینکه در حقیقت و بطور واقع یک کشف است ) انسانهای که بطور مستقل فکر میکنند ، به انواع و اقسام روش‌ها متوسل میشوند، ما هنوز برای کسانی‌ هورا میکشیم که بیایند و افکار بزرگانی که چندین دهه یا حتی صده پیش زندگی‌ میکردند، را برای ما از حفظ بگویند ، غافل از اینکه این افکار همیشه در کتابخانه‌ها آرمیدند، و هر وقت که به آنها احتیاج باشد ، میتوان رفت و آنها را دریافت. ولی‌ آنچه که ما از آن غافلیم، افکار امروز انسانهاست که از مغزهای بیرون میاد که خواهی‌ نخواهی با زمان به تکامل امروزی رسیده و از محیط پیشرفت دیگر انسانها متاثر شده ا‌ند . متاسفانه کمبود اعتماد به نفس, اینطرز فکر غلط که -تا وقتی‌ بزرگانی مثل راسل یا برشت یا نیچه هستن، ما کی‌ هستیم، -باعث شده که حتی روشنفکر ما هم بطور مسخره‌ای ادای این غول‌های فسیل شدهٔ اندیشه را درآورده و کپی کند.

یکی‌ از اهداف من، پیدا کردن انسانهایی است که میتوانند بطور مستقل فکر کنند و به خوییشتن خویش بیش از دیگران اطمینان دارند. متاسفانه کمتر موفق بودم، و هرگاه با بظاهر اندیشمندی رو برو شدم، او هم شروع به نشخوار افکار دیگران کرده، و هرچه ما رفتیم بیشتر و بیشتر من نا‌امید شدم بیشتر و بیشتر .

هیچ نظری موجود نیست: