‏نمایش پست‌ها با برچسب صائب تبریزی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب صائب تبریزی. نمایش همه پست‌ها

۲۱.۱۱.۹۳

سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب


هوا چکیده ی نورست در شب مهتاب
ستاره خنده ی حورست در شب مهتاب

سپهر جام بلوری است پر می روشن
زمین قلمرو نورست در شب مهتاب

زمین زخندهٔ لبریز مه نمکدانی است
زمانه بر سر شورست در شب مهتاب

رسان به دامن صحرای بیخودی خود را
که خانه دیدهٔ مورست در شب مهتاب

بغیر بادهٔ روشن، نظر به هر چه کنی
غبار چشم شعورست در شب مهتاب

براق راهروان است روشنایی راه
سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب.

حکیم علیقدر ایران زمین، صائب تبریزی



۸.۱۱.۹۳

از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا


یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟

حکیم علیقدر ایران زمین، صائب تبریزی

۲۹.۱۰.۹۳

تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما


هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما

می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما

در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطهٔ آغاز بود انجام ما

طفل بازیگوش، آرام از معلم می‌برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما

نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما.

صائب تبریزی



۲۷.۱۰.۹۳

مستی و عمر جاودانه یکی است


آب خضر و می شبانه یکی است
مستی و عمر جاودانه یکی است

پلهٔ دین و کفر چون میزان
دو نماید، ولی زبانه یکی است

گر هزارست بلبل این باغ
همه را نغمه و ترانه یکی است

پیش مرغ شکسته‌پر صائب
قفس و باغ و آشیانه یکی است.

صائب تبریزی



۶.۱۰.۹۳

تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا


می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا

قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا

گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا

می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا

تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا

در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا

پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا

گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا

نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا

لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟

حکیم علیقدر ایران زمین، صائب تبریزی

۲۵.۹.۹۳

چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن


ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن

از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن

روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن

بوی خون می‌آید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن

گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن

پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد
زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن.

حکیم علیقدر ایران زمین صائب تبریزی