۲۴.۸.۹۵

کو بحرف پهلوی قرآن نوشت


راه شب چون مهر عالمتاب زد
گريه من بر رخ گل آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بيدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعی کاريد و شمشيری درود
در چمن جز دانه اشکم نکشت
تارافغانم بپود باغ رشت
ذره ام مهر منير آن من است
صد سحر اندر گريبان من است
خاک من روشن تر از جام جم است
محرم از نازادهای عالم است
فکرم آن آهو سر فتراک بست
کو هنوز از نيستی بيرون نجست
سبزه ناروئيده زيب گلشنم
گل بشاخ اندر نهان در دامنم
محفل رامشگری برهم زدم
زخمه بر تار رگ عالم زدم
بسکه عود فطرتم نادر نواست
هم نشين از نغمه ام نا آشناست
در جهان خورشيد نوزائيده ام
رسم و آئين فلک ناديده ام
رم نديده انجم از تابم هنوز
هست نا آشفته سيمابم هنوز
بحر از رقص ضيايم بی نصيب
کوه از رنگ حنايم بی نصيب
خو گر من نيست چشم هست و بود
لرزه بر تن خيزم از بيم نمود
بامم از خاور رسيد و شب شکست
شبنم نو بر گل عالم نشست
انتظار صبح خيزان میکشم
ایخوشا زرتشتيان آتشم
نغمه ام از زخمه بی پرواستم
من نوای شاعر فرداستم
عصر من داننده اسرار نيست
يوسف من بهر اين بازار نيست



نا اميداستم ز ياران قديم
طور من سوزد که میآيد کليم
قلزم ياران چو شبنم بیخروش
شبنم من مثل يم طوفان بدوش
نغمه یمن از جهان ديگر است
اين جرس را کاروان ديگر است
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت ناز از نيستی بيرون کشيد
چون گل از خاک مزار خود دميد
کاروان ها گر چه زين صحرا گذشت
مثل گام ناقه کم غوغا گذشت
عاشقم فرياد ايمان من است
شور حشر از پيش خيزان من است
نغمه ام ز اندازه تار است بيش
من نترسم از شکست عود خويش
قطره از سيلاب من بيگانه به
قلزم از آشوب او ديوانه به
در نمیگنجد بجو عمان من
بحرها بايد پی طوفان من
غنچه کز باليدگی گلشن نشد
در خور ابر بهار من نشد
برقها خوابيده در جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است
پنجه کن با بحرم ار صحراستی
برق من در گير اگر سيناستی
چشمه حيوان براتم کرده اند
محرم راز حياتم کرده اند
ذره از سوز نوايم زنده گشت
پر گشود و کرمک تابنده گشت
هيچکس رازی که من گويم نگفت
همچو فکر من در معنینه سفت
سر عيش جاودان خواهی بيا
هم زمين هم آسمان خواهی بيا
پير گردون با من اين اسرار گفت
از نديمان رازها نتوان نهفت
ساقيا برخيز و میدر جام کن
محو از دل کاوش ايام کن
شعله آبی که اصلش زمزم است
گر گدا باشد پرستارش جم است
میکند انديشه را هشيارتر
ديده ی بيدار را بيدارتر
اعتبار کوه بخشد کاه را
قوت شيران دهد روباه را
خاک را اوج ثريا ميدهد
قطره را پهنای دريا ميدهد
خامشیرا شورش محشر کند
پای کبک از خون باز احمر کند
خيز و در جامم شراب ناب ريز
بر شب انديشه ام مهتاب ريز
تا سوی منزل کشم آواره را
ذوق بيتابی دهم نظاره را
گرم رو از جستجوی نو شوم
روشناس آرزوی نو شوم
چشم اهل ذوق را مردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قيمت جنس سخن بالا کنم
آب چشم خويش در کالا کنم
باز برخوانم ز فيض پير روم
دفتر سر بسته اسرار علوم
جان او از شعله ها سرمايه دار
من فروغ يک نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانه ام
باده شبخون ريخت بر پيمانه ام
پير رومی خاک را اکسير کرد
از غبارم جلوه ها تعمير کرد
ذره از خاک بيابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد بدست
موجم و در بحر او منزل کنم
تا در تابنده ئی حاصل کنم
من که مستیها ز صهبايش کنم
زندگانیاز نفس هايش کنم
شب دل من مايل فرياد بود
خامشی از ياربم آباد بود
شکوه آشوب غم دوران بدم
از تهی پيمانگی نالان بدم
اين قدر نظاره ام بيتاب شد
بال و پر بشکست و آخر خواب شد
روی خود بنمود پير حق سرشت
کو بحرف پهلوی قرآن نوشت
گفت ای ديوانه یارباب عشق
جرعه ئ گير از شراب ناب عشق
بر جگر هنگامه محشر بزن
شيشه بر سر ديده بر نشتر بزن
خنده را سرمايه صد ساله ساز
اشک خونين را جگر پرکاله ساز
تابکی چون غنچه میباشی خموش
نکهت خود را چو گل ارزان فروش
در گره هنگامه داری چون سپند
محمل خود بر سر آتش ببند
چون جرس آخر زهر جزو بدن
ناله خاموش را بيرون فکن
آتش استی بزم عالم بر فروز
ديگران را هم ز سوز خود بسوز
فاش گو اسرار پير میفروش
موج می شو کسوت مينا بپوش
سنگ شو آئينه انديشه را
بر سر بازار بشکن شيشه را
از نيستان همچو نی پيغام ده
قيس را از قوم حی پيغام ده
ناله را انداز نو ايجاد کن
بزم را از هایوهو آباد کن
خيز و جان نو بده هر زنده را
از قم خود زنده تر کن زنده را
خيزو پا بر جاده ديگر بنه
جوش سودای کهن از سر بنه
آشنای لذت گفتار شو
ای درای کاروان بيدار شو
زين سخن آتش به پيراهن شدم
مثل نی هنگامه آبستن شدم
چون نوا از تار خود برخاستم
جنتی از بهر گوش آراستم
برگرفتم پرده از راز خودی
وانمودم سر اعجاز خودی
بود نقش هستيم انگاره ئ
ناقبولی ناکسی ناکاره ئ
عشق سوهان زد مرا آدم شدم
عالم کيف و کم عالم شدم
حرکت اعصاب گردون ديده ام
در رک مه گردش خون ديده ام
بهر انسان چشم من شبها گريست
تا دريدم پرده اسرار زيست
از درون کارگاه ممکنات
بر کشيدم سر تقويم حيات
من که اين شب را چو مه آراستم
گرد پایملت بيضاستم
ملتی در باغ وراع آوازه اش
آتش دلها سرود تازه اش
ذره کشت و آفتاب انبار کرد
خرمن از صد رومیو عطار کرد
آه گرمم رخت بر گردون کشم
گر چه دودم از تبار آتشم
خامه ام از همت فکر بلند
راز اين نه پرده در صحرا فکند
قطره تا همپايه دريا شود
ذره از باليدگی صحرا شود
شاعری زين مثنوی مقصود نيست
بت پرستی بت گری مقصود نيست
حسن انداز بيان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
فکر من از جلوه اش مسحور گشت
خامه من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت انديشه ام
در خورد با فطرت انديشه ام
خرده بر مينا مگير ای هوشمند
دل بذوق خرده مينا ببند.....
اقبال لاهوری

هیچ نظری موجود نیست: