۲۳.۱.۹۷

میکشد بیچارگان را در فراغ انتظار


میرود سنجابگون بر چرخ از دریا بخار
میکند پر حواصل بر سر عالم نثار
مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست
بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار
گر بود از سیم پشت هرکسی گرم ازچه رو
عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار
چرخ چرخه، ابر پنبه، رشتۀ باران کناغ
دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار
روی قرص آفتاب از ابر میگردد نهان
همچو قرص گرم مانده از بر سنگین تغار
مار و کژدم تا زسرما در زمین پنهان شدند
آب دارد نیش کژدم- باد دارد زهر مار
پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو
چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار
کوه اگرچه چون حواصل شد از آن غمگین مباش
کین حواصل زود خواهد گشت طاووس بهار
آفتاب از بس عزیزی نازها در سر گرفت
میکشد بیچارگان را در فراغ انتظار
ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز
یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار
مخلص اینجا کرده بودم ختم بازار سخن
عقل را گفتم مشو کاهل سخن، معنی بیار
عقل گفتا آرمت از باده و آتش سخن
کاندرین سرما جزین ناید پسند هوشیار
باده ای باید که اندازد بانجم پر شعاع



آتشی باید که افروزد بگردون بر شرار
از شعاع آن یکی رخسارها یاقوت رنگ
وز شرار ایندگر یاقوت ریزان بیشمار
ازپی آن این یکی را گشته جامه از بلور
وز پی این آندگر را گشته از آهن حصار
آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان
وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار
مادر آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا
مادر این سنگ و پرورده مرور ادر کنار
هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور
باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار
می بآتش گفت روزی هست نورت یاردود
گفت آتش لذت تو هست هم جفت خمار
باده گفتا من ز روی دلبران دارم صفت
گفت آتش من ز رای سرکشان دارم عیار
باده اورا گفت هر جسمی که یابی تو خوری
آتش او را گفت بهتر جسم خوار از عقل خوار
باده گفتا من مرکب گشته ام از چار طبع
چار یک باشی زنی ، چون تو یکی باشی ز چار
گفت آتش راست گفتی لیک میدانی منم
در تو آن رکن حرارت کز تو آن آید بکار
عقل گفتا هر دوان باشید و مکنید این لجاج
من بگویم یک سخن باید بدین کرد اختصار
فخر میجویید هردو بررسم امروز من
در حضور هردو این معنی زاصل افتخار
::::::::::::::
گر نباشد بهر بذلش زر برون ناید ز کان
ور ندارد عشق بزمش گل برون ناید ز خار
::::::::::::::
باد یا اهل هنر را آفتاب دستگیر
وندرین معنی بماند هر قراری پایدار.

ازرقی هروی









هیچ نظری موجود نیست: