۷.۶.۹۵

بیک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است


ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است

بیک نظاره بروی تو دیده خشنود است
بیک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است

فتور غمزهٔ تو خون من بخواهد ریخت
بدین صفت که درابرو گره درافکند است

یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای
که صدهزار چو من دلشده درآن بند است

مبر ز من، که رگ جان من بریده شود
بیا که با تو مرا صدهزار پیوند است

مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست
از آن چه سود که لعل تو سربسر قند است؟

کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست
شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟

عراقی