۲۶.۴.۹۵

در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد


نی ز دود دل پرآتش ما می‌نالد
تو مپندار که از باد هوا می‌نالد

عندلیبیست که در باغ نوا می‌سازد
خوش سرائیست که در پرده‌سرا می‌نالد

بیزبانست و ندانم که کرا می‌خواند
در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد

من دلخسته اگر زانکه ز دل می‌نالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا می‌نالد

می‌فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بیسروپا می‌نالد

می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا می‌نالد

بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا می‌نالد

نه دل خسته که یکدم ز هوا خالی نیست
هر کرا می‌نگرم هم ز هوا می نالد

هیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما می‌نالد

ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا می‌نالد.

خواجوی کرمانی