۱۶.۳.۹۵

داستان سفر و زندگی‌ آدمی‌ از نظر محمد بلخی ملقب به خداوندگار



مولانا سفر و داستان زندگی‌ آدمی‌ را بدین ترتیب نقاشی می‌کند:

از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم به‌حیوان سرزدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

جملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک بال و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چو ارغنون
گویدم انا الیه راجعون.
محمد بلخی

سفر اول: از جمادی مٔردم و نامی‌ شدم
اول یک جسم خشک و بیجان بودم، مثل دانه گیاه، مثل دانهٔ گندم، سپس رشد کردم، این جسم بیجان که جماد هست، در خاک رشد و نمو می‌کند و به گیاه تبدیل میشود ، (از جمادی مٔردم و نامی‌ شدم) ، لازمه زندگی‌ دیگر ابتدا مردن است،
ای کسی‌ که خواهان زندگی‌ دوباره هستی‌، نخست مرگ را تجربه کن.

پاسخ به پرسشِ : آیا مرگ پایان همه چیز است؟ نه از مرگ دیگر بار زندگی‌ از سر گرفته میشود.

وقتی‌ دانه‌ای بیجان و خشک و جماد می‌میرد تبدیل به گیاهی‌ جاندار میشود ، پس اگر از یک دانهٔ بیجان، جانداری به نام گیاه متولد میشود ، هیچ جای تعجب نیست که از مرگی بزرگتر، زندگی‌ پیچیده‌‌تری شکل گیرد.

نتیجه اول: برخاستن از مرگ، از چیزی خشک و بیجان به موجودی جاندار که میتواند رشد و نمو کند ،

سئوال : آیا مرگ نوعی تکامل است؟ آیا از مرگ می‌توان به هستی‌ و حیات باز گشت؟ پاسخ: یک دانه بیجان بکار، پاسخت در سفر یک دانه نهفته است.

سفر دوم: و ز نما مٔردم به حیوان سر زدم

سپس از گیاه به حیوان تبدیل شدم، (همان فرضیه‌ای که به داروین نسبت میدهند را مولانا صد‌ها سال پیش از او به صورت شعر و نظم سروده است ،تبدیل گیاه به حیوان)

مرگ دوم: رسیدن به مرحله کاملتر از مرحله گیاهی‌ به مرحلهٔ حیوانی‌ (و ز نما مٔردم به حیوان سر زدم، از صورت نباتی به حیوانی‌ رسیدم)
نتیجه: از مرگ یکبار دیگر، و این بار از مرگ گیاه، جانداری پیچیدهتر بوجود آمده و هستی‌ می‌پذیرد!


مٔردم از حیوانی‌ و آدم شدم .... پس چه ترسم؟ کی‌ ز مردن کم شدم؟؟

از مرحلهٔ حیوانی‌ که مٔردم، بصورت آدم متولّد شدم (باز هم فرضیه تکامل)،

این مرحله هم از نظر علم زیست شناسی‌ و هم از نظر فلسفی‌ دریائی سخن دارد. چرخه زیست را توضیح میدهد، و از نظر فلسفی‌ و معنا نیز، پیروزی و گذشت از دیو‌های درون و هفت پلیدی: دروغ، حسادت، خشم، حرص و آز، خسّت، شکمبارگی، نفس پرستی‌ و در مجموع تعدی به سه کس، خود، دیگری، خدا و به دو گونه: به مال و به نفس. و این آدمیت نیست... و گذاشتن از این مرحله که همه چیز غریزی است به مرحله کنترل و آقایی بر خود و رسیدن به آدمیّت. مردم از حیوانی‌ و آدم شدم.... از غریزه به کنترل بر نفس رسیدم.

نتیجه می‌گیرد، پس:
چرا باید از مرگ ترسید؟ من از مردن کم نمیشوم ، بلکه بر عکس، هر بار که می‌میرم به موجودی کاملتر و بهتر تبدیل میشوم و دوباره متولّد میشوم.

تنها آنکس که نداند و نداند از مرگ میهراسد.

سفر سوم:
جمله‌ای دیگر بمیرم از بشر .... تا برآرم از ملائک بال و پر،

سپس مولانا میفرماید:


مرگ سوم من رسیدن از مرحلهٔ آدمی‌ به مرحله‌ای کاملترست و تا به صورت آدمی‌ نمیرم، به صورت ملک (آتش ) بدنیا نخواهم آمد ولی‌ اگر بعنوان یک آدم با ویژگی‌‌های انسانی‌ مٔردم، آنگاه بصورت ملک دوباره نما خواهم کرد.

حافظ در همین زمینه به صورت برعکس اشاره می‌کنه:

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

من ملک بودم و در بهشت جای داشتم، این ویژگی‌‌های غریزی و خودخواهی‌های من است که مرا دچار زندگی‌ سخت و دشوار و رنج آلود زمینی می‌کند و مرا ساکن این خراب آباد میسازد ، پس اگر خواهان پردیس و پری بودنی ابتدا برو و صورت آدمی‌ پیدا کن که پس از آن اگر به هیئت یک آدم واقعی‌ بمیری در بهشت بشکل ملک دوباره سرمیزنی. هر چه هست از درون من است.
سفر چهارم:
و ز ملک هم بایدم جستن ز جو .... کلّ شی‌ هالک الا وجهه

سپس مولانا شاهکار اندیشه را نقش میزند:

مرگ چهارم:
از صورت پری هم باید جدا شده و بشکل برتری درآمد (خدا شد ؟ )، چرا که همه چیز فانی است، بجز اصل و ذات، اصل و ذاتی که جنسش برای ما معلوم نیست و نمیدونیم که از چه ساخته شده است. ولی‌ می‌دانیم هست و هستی‌ دارد.

بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید ، آن شوم

بار دیگر ملک بودن را رها کرده و یک پله به قهرمانی نزدیکتر می‌شوم! یک بار دیگر باید از ملک بودن هم جدا شد و بار دیگر مرد و به صورتی‌ درامد که امروز حتی در فهم و ذهن هم تصورش را نمیتوان گنجاند، و اگر در باره ا‌ش چیزی بگویی تو را به دیوانگی منصوب خواهند نمود. مولانا میفرماید: بشکلی‌ در خواهم آمد که در وهم هم جا نمی‌گیرد ، چیزی که امروز خدا می‌نامیم ، شگفت انگیزه!

مرگ پنجم: مرگ خدا
پس عدم گردم عدم چو ارغنون
گویدم انا آلیه راجعون

سپس به آخر می‌رسم، به جای که در مقابل وجود و هستی‌ و نهایت قرار دارد ، به ورای نهایت به اوج به چیزی بالاتر از خدا، چرا که مقصد همگی‌ ما آنجاست! حیرت آور است.

مولانا میفرماید هر بار که مٔردم، به صورت موجودی برتر و بهتر دوباره متولّد شدم، اول گیاهی بودم به حیوان تبدیل شدم و وقتی‌ صورت حیوانی‌ خود را از دست دادم به انسان تبدیل شدم و آنقدر خواهم مرد و زنده خواهم شد تا به صورت یک انسان بمیرم، و زمانی‌ که یک انسانی‌ واقعی‌ شدم و سپس مٔردم، بشکل یک ملک بدنیا خواهم آمد، و در کار ملک بودن هم وقتی‌ بکمال رسم و چیزی خواهم شد که در فهم امروز ما جای نمی‌گیرد، و این راه ادامه دارد تا به عدم یا چیزی بالاتر از وجود برسم، پس ترس از مرگ برای چی‌، وقتی‌ که مرگ... من را بموجودی بهتر تبدیل می‌کند؟؟

( سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را می‌‌میراند و باز زنده می‌کند و آنگاه بسو‌ی او باز گردانده می‌‌شوید... آنقدر میمیرید و زنده میشوید و تقاص پس میدهید تا بصورت آتش ( ملک ) درآیید!
سورهٔ بقره، آیه ۱۵۴: و کسانی‌ را که در راه خدا و راستی‌ گام زده و پس از آن می‌میرند ، مرده نخوانید بلکه زنده اند ولی‌ شما نمی‌دانید.)

خلاصه سخن اینکه اگر تمام اندیشمندان و فلاسفهٔ دنیا جمع شوند و آخرین و بهترین تلاش فکری و تراوشات مغز یشان را روی هم بریزند، بزیبایی این چند بیت مولانا نمیتوانند فلسفهٔ زندگی‌ و وجود و مرگ آدمی‌ را توضیح دهند، شگفت آوره، و خوش بخت پارسی‌ زبانی‌ که میتواند این دریای اندیشه را بزبان اصلی‌ بخواند، یاد بگیرد، و لذت ببرد.

هیچ نظری موجود نیست: