یاد دارم روزگار کودکی و خرید نوروز و روزهای پیش از نوروز و جشن سال نو و لحظه تحویل سال همیشه پر از هیجان و شادی و جنب و جوش بود. محبوبترین بخش این روز ها، زمانی بود که برای خرید رخت و لباس و کفش نو بهمراه پدر و مادر ببازار میرفتیم. از شب پیش از خرید که مادر به همه میگفت هر چه که دوست داریم بر روی یک تکه کاغذ بنویسیم تا یادمان نرود ، از چاشت بامداد روز خرید که از زور هیجان نجویده پایین میدادیم، از دیدن ویترینهای رنگارنگ دکانها که از دیدنشان سیر نمیشدیم، از وسواسی که برای انتخاب این و آن نشان میدادیم، از خندههای بلند و شادمانه خواهر کوچکم که بر روی شانههای پدر حمل میشد و از همه این بخشها دوستداشتنی تر زمانی بود که پس از پایان خریدها هر کسی کیسهای که در آن رخت و کفش خرت و پرتهای نو او بود میبایستی خود حمل میکرد ، احساس پادشاهی که از فتح برمیگشت بما کوچکترها دست میداد. و پس از همه اینها میرفتیم و چلوکباب میخوردیم و فرقی نمیکرد که میز چقدر تمیز بود، همیشه مادرم با یک دستمال کاغذی روی میز را پاک میکرد. همیشه هم یکی بود که قسمتهایی از خوراک خودش را با دیگری عوض میکرد. یکی کباب کوبیده دوست نداشت و با گوجه دیگری عوض میکرد، یکی کره زیاد نمیخورد و خساوتمندانه به پدر میداد که عاشق کره بود و خلاصه ناهار شاد و خوشمزهای که تکمیل کننده شادی روز خرید نوروز بود و هنوز پس از سالها، خوشبختی آن روزهای خرید را نمیتوان فراموش کرد و با هر بهار خاطرات آن روزها زنده شده و لبخندیی را بر لب مینشاند.
۲۳.۱۲.۹۴
خرید نوروز
یاد دارم روزگار کودکی و خرید نوروز و روزهای پیش از نوروز و جشن سال نو و لحظه تحویل سال همیشه پر از هیجان و شادی و جنب و جوش بود. محبوبترین بخش این روز ها، زمانی بود که برای خرید رخت و لباس و کفش نو بهمراه پدر و مادر ببازار میرفتیم. از شب پیش از خرید که مادر به همه میگفت هر چه که دوست داریم بر روی یک تکه کاغذ بنویسیم تا یادمان نرود ، از چاشت بامداد روز خرید که از زور هیجان نجویده پایین میدادیم، از دیدن ویترینهای رنگارنگ دکانها که از دیدنشان سیر نمیشدیم، از وسواسی که برای انتخاب این و آن نشان میدادیم، از خندههای بلند و شادمانه خواهر کوچکم که بر روی شانههای پدر حمل میشد و از همه این بخشها دوستداشتنی تر زمانی بود که پس از پایان خریدها هر کسی کیسهای که در آن رخت و کفش خرت و پرتهای نو او بود میبایستی خود حمل میکرد ، احساس پادشاهی که از فتح برمیگشت بما کوچکترها دست میداد. و پس از همه اینها میرفتیم و چلوکباب میخوردیم و فرقی نمیکرد که میز چقدر تمیز بود، همیشه مادرم با یک دستمال کاغذی روی میز را پاک میکرد. همیشه هم یکی بود که قسمتهایی از خوراک خودش را با دیگری عوض میکرد. یکی کباب کوبیده دوست نداشت و با گوجه دیگری عوض میکرد، یکی کره زیاد نمیخورد و خساوتمندانه به پدر میداد که عاشق کره بود و خلاصه ناهار شاد و خوشمزهای که تکمیل کننده شادی روز خرید نوروز بود و هنوز پس از سالها، خوشبختی آن روزهای خرید را نمیتوان فراموش کرد و با هر بهار خاطرات آن روزها زنده شده و لبخندیی را بر لب مینشاند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر