۱۲.۱.۹۵

ریشه دروغ ۱۳ بدر , روز ۱۳ فروردین, از زبان سینوهه


ریشه دروغ روز ۱۳ فروردین را میتوان در کتاب پزشک فرعون، نوشته سینوهه یافت: سینوهه در این کتاب از سفری که به بابل کرده است ( طبس امروزی ) می‌نویسد:

وقتی فصل بهار شروع میشود سکنه بابل مدت دوازده روز جشن میگیرند.
در روز سیزدهم مراسم این جشن بوسیله یک دروغ بزرگ یعنی پادشاه دروغی خاتمه می یابد.
در این دوازده روز مردم در بابل زیباترین لباس خود را میپوشند و دخترهای جوان به معبد (ایشتار) میروند و در آنجا خود را در دید مردها قرار میدهند تا اینکه آنها را انتخاب نمایند و هر مرد پس از اینکه زنی را برای همسری انتخاب کرد یک هدیه
بوی میدهد و زنها این هدایا را جمع آوری مینمایند و وقتی شوهر میکنند این هدیه جز جهیز آنها میباشد.
در این دوازده روز همه مشغول عیش و عشرت میشوند و خود را برای جشن روز سیزدهمین بهار آماده میکنند.
صبح روز سیزدهم من در مهمانخانه نشسته بودم و یک مرتبه شنیدم که یک عده سرباز به مهمانخانه ریختند و بانک زدند پادشاه ما کجاست؟ پادشاه ما را بدهید وگرنه همه را بقتل خواهیم رسانید.
این عده با فریادهای خشمگین طبقات مهمانخانه را پیمودند تا به طبقه ایکه من در آن سکونت داشتم رسیدند و فریاد زدند پادشاه ما را بدهید... پادشاه ما را پنهان نکنید.
سربازها مقابل اطاق ما غوغا نمودند و (کاپتا) غلام من از بیم خود را زیر تخت خواب پنهان کرد و بمن گفت تصورمیکنم در بابل شورشی شده و پادشاه گریخته و طرفداران او به تصور اینکه وی در این مهمانخانه است اینجا آمده اند.
من درب اطاق را گشودم و به سربازها گفتم آیا مرا می شناسید یا نه؟
من (سینوهه) طبیب فرعون مصر هستم و دندان پادشاه شما را کشیده‌ام و او برای خشنودی من در این شهرقشون خود را وادار به رژه کرد و اگر قصد داشته باشید مرا اذیت کنید نزد پادشاه شما میروم و شکایت میکنم.
سربازها گفتند اگر تو (سینوهه) هستی ما تو را جستجو میکنیم و منظورمان یافتن تو میباشد.
پرسیدم با من چکار دارید گفتند که غلام تو را میخواهیم سوال کردم با غلام من چکار دارید؟
سربازها گفتند امروز روز جشن پادشاه دروغی است و پادشاه ما امر کرده که غلام تو را نزد وی ببریم.
گفتم پادشاه شما با غلام من چکار دارد؟
گفتند از این موضوع اطلاع نداریم و اگر غلام خود را به ما نشان ندهی تو را عریان خواهیم کرد و بدون لباس به کاخ
پادشاه خواهیم برد و برای اینکه نشان بدهند که تهدید آنها واقعیت دارد با یک حرکت جامع مرا دریدند و مرا عریان کردند و آنوقت با شگفت مرا نگریستند چون تا آنموقع ندیده بودند که مردی دارای ختنه باشد.
یکی از سربازها گفت پناه بر (مردوک) چرا اینمرد اینطور است؟
دیگری پرسید که آیا تمام مردهای مصر اینطور هستند؟
گفتم بلی در مصر مردها را هنگامیکه کودک هستند ختنه میکنند.
یکی از آنها گفت این موضوع برای ما اهمیتی ندارد. دیگری فریاد بر آورد ما از تو کسی را می خواهیم که باید بما تحویل بدهی وگرنه...
گفتم سخن را کوتاه کنید و بگوئید چه خواهید کرد؟
سربازها گفتند یا غلام خود را بما نشان بده یا تو را عریان از خیابانهای بابل عبور خواهیم داد و بکاخ سلطنتی خواهیم برد.
گفتم من بپادشاه شما شکایت خواهم کرد و خواهم گفت که شما را بشدت تنبیه کند.
سربازها گفتند خود پادشاه بما گفته که اگر تو غلامت را بما تسلیم نکنی تو را عریان بکاخ سلطنتی ببریم.
(کاپتا) که زیر تخت از وحشت میلرزید از آنجا خارج شد و گفت ارباب مرا عریان بکاخ سلطنتی نبرید زیرا احترام این پزشک معروف از بین میرود و من حاضرم که با شما بهر جا که میگوئید بیایم.
سربازها وقتی (کاپتا) را دیدند فریاد شعف بر آوردند و گفتند (مردوک) پاینده باد... پادشاه ما پیدا شد... ما پادشاه خود
را یافتیم و اینک او را بکاخ سلطنتی می بریم.



(کاپتا) با حیرت هر چه تمامتر سربازان را مینگریست و سربازها وقتی شگفتی او را دیدند با فریادهای شادی گفتند تو
پادشاه چهار اقلیم هستی؟ تو شهریار ما می باشی و ما از قیافه ات تو را می شناسیم.
  بعضی از سربازها مقابل (کاپتا) سر فرود میاوردند.
(کاپتا) گفت ارباب من تصور میکنم که من در کشوری زندگی مینمایم که همه افراد آن دیوانه هستند و من اکنون نمیدانم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت مینمایم و شاید در خواب هستم و آنچه می بینم مناظر خواب می باشد و اگر مرا در این کشور سرنگون بدار آویختند تو نگذار که جنازه مرا جانوران بخورند و جناز هام را مومیائی کن و در مصر دفن نما.
یکی از سربازان خنده کنان گفت که در اینجا پیکر اموات را جانوران نمی خورند برای اینکه ما پیکر آنها را با احترام دفن می‌کنیم.
(کاپتا) گفت ارباب من نگذار که جنازه مرا دفن کنند چون در آن صورت من نخواهم توانست در دنیای دیگر زنده بمانم.
سربازها که می خندیدند گفتند ما امروز توانسته ایم یک پادشاه خوب پیدا کنیم برای اینکه زبان او به هنگام صحبت گره نمی خورد و چون (کاپتا) نمیخواست از مهمانخانه خارج شود بکش بکش او را براه انداختند و بردند.
بعد از اینکه (کاپتا) باجبار رفت من به شتاب لباس پوشیدم و عقب او بکاخ سلطنتی رفتم و در آنجا چون میدانستند که من نزد پادشاه تقرب دارم کسی جلوی مرا نگرفت.
وقتی وارد کاخ شدم دیدم یک جمعیت انبوه در کاخ سلطنتی جمع شده اند و همه فریاد میزدند و سربازها با هیجان نیزه‌ها را تکان میدادند.
من یقین حاصل کردم که در بابل شورش شده و اگر از ولایات سربازها را احضار نکنند ممکن است که (بورابوریاش)
پادشاه بابل از سلطنت بر کنار شود زیرا از فریادهای جمعیت معلوم بود که علیه (بورابوریاش) ابراز احساسات می کنند.
بدون اینکه کسی جلوی مرا بگیرد وارد تالاری شدم که میدانستم پادشاه بابل در آنجاست و مشاهده کردم که کاهن بزرگ معبد (مردوک) و عده‌ای از کاهنهای دیگر در آن تالار حضور دارند.
وقتی (کاپتا) وارد تالار شد یکمرتبه کاهن بزرگ معبد (مردوک) در حالی که با انگشت پادشاه بابل را نشان میداد گفت:
این پسرک را که هنوز ریش از صورت او نروئیده از اینجا بیرون ببرید... ما حاضر نیستیم که او را پادشاه خود بدانیم.
دیگران برای تایید اظهار آن مرد گفتند این پسر را از این جا اخراج کنید و ما حاضر نیستیم که بیش از این یک کودک بر ما حکومت کند... او را بیرون ببرید.
کاهن بزرگ معبد (مردوک) بطرف (کاپتا) غلام من اشاره کرد و گفت اینک ما توانسته ایم که یک پادشاه بالغ و عاقل پیدا کنیم و او را به سلطنت انتخاب خواهیم کرد تا اینکه از روی عقل و خرد اندیشی بر ما حکومت نماید.
بمحض اینکه این حرف از دهان کاهن بزرگ بیرون آمد کسانی که در آنجا بودند به پادشاه جوان حمله ور شدند و با خنده و شوخی علائم سلطنت را از سر و سینه وی دور کردند و لباس از تن او بیرون آوردند و بازوها و پاهای او را لمس کردند و میگفتند نگاه کنید که این پسر جوان چقدر ضعیف است و هنوز از دهان او بوی شیر میآید و نمیتواند وسیله تفریح زنها شود و بجای او این مرد (اشاره به غلام من) را میفرستیم تا اینکه بتواند قدری وسیله تفریح زنها گردد.
(بورابوریاش پادشاه بابل ) وقتی از علائم سلطنتی خلع میگردید کوچکترین مقاومت نکرد و من دیدم که باتفاق شیر خود که دم را
وسط پاها قرارداده بود بگوشه‌ای از اطاق رفت.
وقتی مشاهده کردم که بر تن غلام من لباس سلطنتی پوشانیدند و علائم سلطنتی را بر سر و سینه او نصب کردند
نمیدانستم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت می نمایم.
(کاپتا) را روی تختی که قبلاٌ پادشاه بابل روی آن نشسته بود نشانیدند و مقابلش سجده کردند و زمین را بوسیدند
حتی خود (بورابوریاش) که عریان بود مقابل (کاپتا) سجده کرد و گفت او باید پادشاه ما باشد زیرا عاقل تر و عادل تر از
او در این کشور نیست.
غلام من طوری مبهوت بود که نمیتوانست حرف بزند ولی من میدیدم که موهای سرش زیر علامت سلطنت که بر فرق
او نهاده بودند سیخ شده است.
وقتی کسانیکه در اطاق بودند نسبت باو اظهار انقیاد کردند (کاپتا) فریاد زد ساکت شوید و همه سکوت نمودند و وی
گفت: من فکر میکنم که یک جادوگر مرا سحر کرده و چیزهائی بنظرم میرساند که واقعیت ندارد چون محال است که بتوان قبول کرد که یکمرتبه مردی چون مرا که در این کشور اجنبی هستم، پادشاه بکنند.
حضار زبان باعتراض گشودند و با شوخی و خنده گفتند اینطور نیست و تو پادشاه ما هستی و هیچکس تو را گرفتار جادو نکرده و ما از روی کمال صمیمیت و خوشوقتی تو را پادشاه خود کرده ایم.
(کاپتا) گفت من با اینکه میل ندارم که پادشاه شما باشم نمیتوانم بر خلاف رای شما رفتار کنم چون عده شما زیاد است ولی یک سوال از شما میکنم و درخواست مینمایم که جواب درست بدهید... آیا من پادشاه شما هستم یا نه؟
همه با یک صدا بانگ بر آوردند بلی... بلی... تو پادشاه ما هستی و باز مقابل او سجده کردند و یکی از حضار یک پوست
شیر پوشید و مقابل تخت (کاپتا) بر زمین نشست و غرید.
(کاپتا) یکمرتبه دیگر بانگ زد ساکت باشید و همه سکوت کردند.

غلام من گفت اگر من پادشاه شما هستم باید از اوامر من اطاعت کنید.
همه فریاد زدند که هرچه تو بگوئی انجام خواهیم داد (کاپتا) گفت چون من پادشاه شما شده‌ام امروز باید جشن گرفت
و بگوئید غلامان بیایند.
عده‌ای از غلامان که حضور داشتند به (کاپتا) نزدیک شدند و او گفت فوری شراب و غذا بیاورید تا اینکه من بخورم وبوسیله شراب خود را شادمان کنم و دیگران هم مثل من شکم را سیر و سر را گرم نمایند.
غلامان گفتند که غذا و شراب در اطاق دیگر حاضر است و او را بلند کردند و با هیاهو وغریو و خنده به تالار دیگر
بردند و منهم با آنها رفتم و دیدم که در آن تالار انواع اغذیه و اشربه را نهاده اند و هر کس هر طور که مایل بود از غذاها
و شرابها انتخاب میکرد و میخورد و می آشامید.
(بورابوریاش) پادشاه سابق بابل مثل غلامان یک لنگ بکمر بسته بود و وسط جمعیت از هر طرف میدوید و پیمانه های شراب را واژگون میکرد و خورشهای غلیظ را روی جامه حضار میریخت. در حیاط کاخ سلطنتی حوض‌ها را پر از آبجو و شراب کرده بودند و هر کس میتوانست که با پیمانه هائی که کنار حوض بنظر
میرسید آبجو یا شراب بنوشد و با خرما و ماست و یکنوع چربی که از شیر میگیرند و خیلی لذیذ است (مقصود نویسنده
کره میباشد – مترجم) شکم را سیر کنند.

وقتی شکم‌ها سیر و سرها از آبجو و شراب گرم شد غوغائی آنچنان نشاط آور در کاخ و حیاط بوجود آمد که من تا آنروز
نظیر آنرا ندیده بودم.
تفاوت طبقات و رتبه‌ها از بین رفته بود و هر کس با دیگری شوخی و مزاح میکرد و کسانیکه تا دیروز مقابل (بورابوریاش) سجده می نمودند استخوانهای غذا را بطرفش می انداختند و او هم میخندید و استخوانها را بطرف همانهائی که انداخته بودند پرتاب می نمود.
در وسط غوغا من خود را به غلام خود رسانیدم و باو گفتم (کاپتا) اکنون همه مست هستند و کسی در فکر تو نیست و
برخیز که بدون ا طلاع دیگران از اینجا برویم چون من حدس میزنم که عاقبت این کار خوب نیست.
(کاپتا) که مشغول خوردن یک قطعه گوشت بریان شده بود گفت آنچه تو میگوئی در گوش من مثل وزوز مگس جلوه میکند و من حرف تو را نمی پذیرم و این سعادت را رها نمی کنم که از اینجا بروم مگر نمی بینی که این ملت با چه محبت و شوق مرا به پادشاهی انتخاب کرده است؟ و آیا من میتوانم در قبال اینهمه محبت و علاقه نسبت باین ملت حق ناشناسی نمایم و آنها را رها کنم و بروم و دیگر اینکه تو بعد از این نباید مرا باسم (کاپتا) خطاب کنی زیرا من پادشاه بابل و یعنی‌ پادشاه هفت اقلیم هستم و تو هر دفعه که میخواهی با من حرف بزنی باید بگوئی‌: ای پادشاه هفت اقلیم و مثل دیگران مقابل من سجده نمائی.
گفتم کاپتا ... این پادشاهی تو غیر از یک شوخی و دروغ بزرگ نیست چون محال است این ملت تو را که یک غلام خارجی هستی پادشاه خود بکند و من می ترسم که عاقبت این شوخی برای ما خطرناک باشد و تا وقت باقیست برخیز که خود را در گوشه‌ای پنهان کنیم یا اینکه از اینجا برویم و اگر برخیزی و بیائی من جسارت تو را خواهم بخشید و تو را با عصای خود تادیب نخواهم کرد.
(کاپتا) دهان را که آلوده به چربی بود پاک کرد و با گرزی که در دست داشت مرا مورد تهدید قرارداد و بانگ زد این مصری پلید را از اینجا دور کنید وگرنه من مجبور خواهم شد که با چوب استخوانهای او را در هم بشکنم.
همین که (کاپتا) این حرف را زد مردی که در جلد شیر رفته بود بمن حمله ور گردید و مرا بزمین انداخت و با چنگال خود بدن مرا خراشید و نزدیک بود که سراسر بدنم مجروح شود ولی خوشبختانه نفیرها بصدا در آمدند و اعلام کردند که پادشاه جدید برای اجرای عدالت برود و شیر ساختگی مرا رها کرد.
عدالت خانه بابل در نزدیکی کاخ سلطنتی قرار گرفته بود وقتی (کاپتا) را به آنجا بردند که مبادرت به اجرای عدالت
نماید خواست که شانه از زیر بار خالی کند و گفت من به دادگستری قضات بابل اطمینان دارم و بهتر این است که آنها
مثل گذشته مجری عدالت باشند.
ولی مردم این حرف را نپذیرفتند و گفتند که ما خواهان اجرای عدالت از طرف پادشاه جدید خود هستیم تا اینکه بدانیم آیا عقل دارد و میتواند مطابق اصول انصاف رای صادر کند یا نه؟
(کاپتا) ناچار شد که تن به قضا در دهد و مردم او را روی مسند بزرگ قاضی بابل نشانیدند و شاخ زیتون و ترازو را که علامت
اجرای عدالت است مقابلش نهادند و اول کسیکه برای تظلم نزدیک شد مردی بود که لباس پاره بر تن داشت و من
دیدم که موهای سرش سفید میباشد.
بعد فهمیدم که سفیدی موهای وی ناشی از خاکستریست که روی سر پاشیده و لباس خود را عمدی پاره کرده تا اینکه بتواند با وضعی ژولیده بحضور پادشاه برسد.
زیرا در باب کسانیکه خود را خیلی مظلوم میدانند میکوشند که از حیث ظاهر وضعی ژولیده داشته باشند تا اینکه رافت قاضی را جلب کنند.

مرد مقابل غلام من بخاک افتاد و زمین را بوسید و گفت ای خداوندگار هفت اقلیم امروز کسی مثل تو دادگستر و بقدر
تو عاقل نیست و لذا من آمده ام که از تو درخواست اجرای عدالت نمایم من زنی دارم که چهارسال است با من بسر
میبرد و در این مدت آبستن نشده و بتازگی باردار شده و با اینکه بعضی بمن گفتند که زن تو دارای فاسقی میباشد من این حرف را نپذیرفتم تا اینکه دیروز زنم را با یک سرباز غافلگیر کردم.
من نتوانستم سرباز مزبور را دستگیر کنم زیرا وی قویتر از من بود و همینکه من وارد خانه شدم گریخت ولی اکنون
جگر سیاه من پر از اندوه و تردید شده و من نمیدانم طفلی که زن من در شکم دارد آیا طفل من است یا طفل این سرباز و آمده ام از تو درخواست کنم که این مشکل را حل نمائی و مرا از تردید بیرون بیاوری تا اینکه من بدانم در مورد این کودک چه تکلیف دارم.
(کاپتا) قدری با نگرانی اطراف خود را نگریست زیرا نمیدانست چه جواب بدهد که مقرون به عدالت باشد و یکمرتبه غلامان را خواست و گفت چوب بدست بگیرید و این مرد را کتک بزنید.
غلامان با چوب بجان آن مرد افتادند و بعد از اینکه او را زدند مرد خطاب به جمعیت اظهار کرد که آیا رای پادشاه در
مورد من عادلانه است و من که برای تظلم آمده ام باید چوب بخورم.
مردم بعد از شنیدن این حرف از (کاپتا) توضیح خواستند و پرسیدند ای خداوندگار هفت اقلیم برای چه تو دستور دادی که این مرد را کتک بزنند.
(کاپتا) گفت مردی که این قدر احمق باشد مستوجب چوب خوردن است زیرا آیا میتوان قبول کرد که مردی دارای مزرعه مستعد میباشد مزرعه خود را لم یزرع بگذارد و در آن بذر نکارد و وقتی دیگران از روی احسان و ترحم در آن مزرعه بذر میکارند بیاید و شکایت کند که چرا سایرین در زمین مزبور تخم کاشته اند.
ولی اگر مزرعه لم یزرع که متروک مانده از دیگران درخواست کند که در آن تخم بکارند آیا باید مزرعه را مورد نکوهش قرار داد؟ البته نه و بنابراین حق با زن است که با مرد دیگر مربوط گردیده زیرا این مرد نتوانسته که درخواست زن را بر آورد و او را مبدل بیک مزرعه متروک نموده است. مردم بعد از شنیدن این حرف فریادهای تحسین بر آوردند و عقل و عدالت (کاپتا) را ستودند.

سپس یک پیرمرد به کاپتا نزدیک گردید و گفت ای خداوندگار هفت اقلیم من در مقابل تو و این ستون که قوانین بابل روی آن نوشته شده درخواست اجرای عدالت میکنم و شکایت من این است.
اخیراٌ من در کنار کوچه یک خانه ساختم ولی معماری که خانه مرا به مقاطعه ساخته بود مرا فریب داد و مصالح نامرغوب بکار برد و باستحکام خانه توجه نکرد و خانه یکمرتبه ویران گردید و عابری را بقتل رسانید و اینک بازماندگان عابر مزبور از من درخواست جبران خسارت مینمایند در صورتیکه من گناهی ندارم و تکلیف من چیست و به بازماندگان عابر مقتول چه باید بگویم؟
(کاپتا) فکری کرد و گفت موضوعی که تو بمن میگوئی یک مسئله پیچیده است و آنگاه از قضات بابل که حضور داشتند پرسید قانون در اینمورد چه میگوید؟
قضات ستونی را که قانون روی آن نوشته شده بود به (کاپتا) نشان دادند ......

ولی در بین جمعیت یکنفر تفریح نمی کرد و نمیخندید و او
(بورابوریاش) بود و خود را بمن رسانید و گفت (سینوهه) تو طبیب هستی و میتوانی وارد حرم شوی و برو و نگذار که
غلام تو بزن من دست بزند زیرا اگر مرتکب این عمل شود غروب امروز من پوست او را خواهم کند و پوستش را بالای دیوار خواهم گذاشت که خشک شود.
ولی اگر از دست درازی بطرف زن من خودداری نماید مرگ بر وی آسان خواهد شد و من میگویم که طوری او را بقتل برسانند که دچار شکنجه نشود.
گفتم (بورابوریاش) هرچه تو بگوئی من انجام خواهم داد ولی من از مشاهده تو در لباس غلامان خیلی اندوهگین هستم و جگر سیاه من پر از غم شده زیرا نمی توانم تحمل کنم که مردم تو را مورد طعن و تحقیر قرار بدهند.
(بورابوریاش) گفت امروز روز دروغ بزرگ یعنی سلطان دروغ است و در این روز یکنفر را بعنوان پادشاه بابل انتخاب
می نمایند ولی سلطنت او زیادتر از یکروز طول نمیکشد و تمام سکنه بابل این موضوع را میدانند ولی هنگامیکه من و
تو صحبت می کنیم غلامت بطرف حرم میرود و من بیم دارم که او بطرف زن من دست درازی نماید و تو برو ونگذار که این واقعه اتفاق بیفتد.
من و (بورابوریاش) بطرف حرم روانه شدیم و در راه من راجع برسم روز دروغ بزرگ از او توضیح خواستم و وی گفت
که هر سال در این روز ملت بابل یکی از مضحکترین و ابلهترین افراد را برای مدت یک روز برای سلطنت انتخاب میکند و حکمرانی آن مرد از بامداد شروع میشود و پادشاه بابل مانند یک غلام عهده دار خدمت وی میگردد.
در اینروز این سلطان موقتی هر چه بخواهد می کند و من چون دیدم که غلام تو بسیار مضحک است خود گفتم که وی را برای سلطنت یک روزه انتخاب نمایند.
......................................


کتاب سینوهه سر شکاف فرعون به قلم میکا والتاری که یک نویسنده فنلاندی است از روی لوحه‌های که از درون یه قبر در کاوشگریهای باستان شناسی‌ در مصر به دست آمده است نوشته شده، و شرح حال پزشک یا سر شکاف فرعون مصر اختاتون میباشد. این پزشک سینوهه نام دارد و دست کم ۱۵۰۰ سال پیش از میلاد مسیح زندگی‌ می‌کرده است.

کتاب نثر سادهٔ یک رومان معمولی‌ را دارد، ولی‌ زیبا و روان نوشته شده است و برای خواننده کشش جذابی را دارد.

کتاب به وسیلهٔ زنده یاد ذبیح الله منصوری در دوران خاندان پر افتخار پهلوی ترجمه شده است.

از روی این کتاب هالیوود یه فیلم در سال ۱۹۵۴ ساخته است.
البته فیلم یک دهم از وقایع کتاب رو بیان نمی‌کنه و مانند یک سایه ناموزون و نخراشیده از کتاب درست شده، در واقع سناریو فیلم بسیار آبکی‌ و بی‌ محتواست، و من به هیچ وجه دیدن فیلم رو به جای خوندن کتاب سفارش نمیکنم.

تمام اطلاعاتی‌ که در این کتاب راجع به آن زمان داده شده است مستند به مدارک تاریخی‌ و پاپیروس‌ها یعنی‌ اسناد مکتوب مصری است که در موزه لوور فرانسه نگهداری میشود و نویسنده چیزی را در این کتاب جعل نکرده است، و این پاپیروس‌ها دست کم مربوط به یک هزار و پانصد سال قبل از میلاد مسیح است یا سه هزار و پانصد سال پیش. و ارزش این کتاب در دنیا و اینکه تا کنون به تمام زبانها ترجمه شده، به مناسبت همین نکات تاریخی‌ میباشد.

کتاب سینوهه، بسیاری از دروغ‌هایی‌ که به وسیله تاریخ نویسان جعلی، از جمله ویل دورانت، که در واقع همان اتاق‌های فکر و تئوریسیان‌های غربی میباشند به خورد دنیا داده شده بود، آشکار و رو کرد و به تازگی ترجمه‌های دستکاری شده زیادی را از این کتاب منتشر کرده‌اند. خواندن کتاب بر همگان واجب شرعی است.

هیچ نظری موجود نیست: