۱۳.۱۱.۹۴

وین کواکب همه داغند به پیشانیها


طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها
ای رخت چشمه خورشید درخشانیها

سرو من صبح بهار است بطرف چمن آی
تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها

گر بدین جلوه بدریاچه اشگم تابی
چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید
مخمل اینگونه بکاشانه کاشانیها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع
ای سر زلف تو مجموع پریشانیها

رام دیوانه شدن آمده درشان پری
تو بجز رم نشناسی ز پریشانیها

شهریارا بدرش خاک نشین افلاکند
وین کواکب همه داغند به پیشانیها.

شهریار


هیچ نظری موجود نیست: