۱۷.۱۱.۹۴

با دل این قصه نگویم که بدلخواهش نیست


کاروان آمد و دلخواه بهمراهش نیست
با دل این قصه نگویم که بدلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آینه شوق و دل آگاهش نیست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز
باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

شهریارا عقب قافله کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست.

شهریار


هیچ نظری موجود نیست: