۲۳.۱۱.۹۴

باری چو می روی بخدا می سپارمت


دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چوجان در برآرمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم بسینه فشردی در انتظار
تا درکشم بسینه و در بر فشارمت

اینسان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق
ترسم بمیرم و برقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال
ای لاله رخ بخون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه بشهر شما که من
عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم بسر
باور نداشتم که بگردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی
باری چو می روی بخدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار
گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت.

شهریار

هیچ نظری موجود نیست: