۲۲.۱۱.۹۴

که غنچه دل ازو بشکفد بنام ایزد


چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب بهزیمت چو دود بگریزد

عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ
همه جواهر انجم بپای او ریزد

بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد

شب فراق چه پرویز نی بود گردون
که ماهتاب بجز گرد غم نمی بیزد

بجان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد بنام ایزد

متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد

تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد.

شهریار


هیچ نظری موجود نیست: