۱۳.۱۰.۹۴

داستانِ کهنهِ زخمِ کهنه


خمینی سقط شد و گور به گوریِ پر رو ، مستقیم رفت دم درِ بهشت ! هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که نگهبان بهشت آمد دم در و به او گفت: متاسفم، اسم شما در لیست بهشت نیست، بنا بر این باید بروید به جهنم.

خمینی به جهنم رفت و وقتی به آنجا وارد شد، شیطان سلام گرم و نرمی با او کرد و به او خوش آمد گفت و از او خواست که جهنم را مثل خانه خودش بداند. خمینی هم از استقبال گرم او تشکر کرد و گفت که خودش شیطان تعیین می‌کند، ولی‌ فقط یک مشکل دارد و آن این که بقچه ش را دم درِ بهشت جا گذاشته است. شیطان گفت: مساله‌ای نیست. من به دو تا از این شیطانک‌ها می گویم که بروند و بقچه ت را بیاورند. خمینی گفت: بگو کاری نکنند که کاری شود که بگویند کاری شده! شیطان سر تعظیم فرود آورد و قول داد دوران طلایی او فراموش نگردد.

وقتی شیطانک‌ها به دروازه بهشت رسیدند دیدند در بسته است و از بقچه خبری نیست. هر چه در زدند کسی در را باز نکرد. ظاهرا نگهبان بهشت برای ناهار رفته بود و در را بسته بود. شیطانک‌ها با هم فکری کردند و قرار گذاشتند که از روی دیوار بروند بالا و دنبال بقچه خمینی در بهشت بگردند. هنوز شیطانک‌ها بالای دیوار بودند که دو فرشته بهشت آنها را دیدند، یکی از آنها به دیگری گفت:‌ای وای! این خمینی داعشی هنوز ده دقیقه نیست به جهنم رسیده، برایمان دو تا پناهنده از آنجا آمده است!

هیچ نظری موجود نیست: