۱۳.۱۰.۹۴

زانرو که جمالت گل بستان کمالست


ابروی تو طاقست که پیوسته هلالست
زآنرو که هلال ار نشود بدر محالست

بر روی تو خال حبشی هر که ببیند
گوید که مگر خازن فردوس بلالست

پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید
وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست

آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت
یارب که در آن شام غریبان به چه حالست

هندو بچهٔ خال سیاه تو بصد وجه
هندوچهٔ بستان جمالست نه خالست

گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم
لیکن چو نظر می‌کنم این نیز خیالست

مستسقی سرچشمهٔ نوش تو برآتش
می‌سوزد و چشمش همه در آب زلالست

گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد
پروانهٔ دلسوخته چون سوخته بالست

امروز که مرغان چمن در طیرانند
مرغ دل من بی پر و بالست و بالست

نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن
برحال پریشانی من زلف تودالست

از دیدهٔ خواجو نرود گلشن رویت
زانرو که جمالت گل بستان کمالست.

خواجوی کرمانی

هیچ نظری موجود نیست: