۱۰.۱۰.۹۴

امپریالیسم



اول، برای اینکه سرمایه داری نابود بشود، کارخانه دارها را گرفتند و تولید را متوقف کردند.
بعدا، برای اینکه امپریالیسم نابود بشود، واردات را متوقف کردند و روابط خودشان را با جهان قطع کردند.
بعدا، برای اینکه دولت فاسد نشود اجازه اداره کارخانه ها را از دولت گرفتند.
بعدا، همه مردم دراز کشیدند زیر آفتاب و در حالی که از نابودی سرمایه داری و امپریالیسم غرق شادی بودند، از گرسنگی مردند.



دختر پاسبون
دختر یه پاسبون یه روز تو رختخوابش جیش کرد. ننه اش بچه رو کتک زد. پاسبونه اومد خونه دید بچه داره زار زار گریه می کنه. یه فصل زنش رو خونین و مالین کرد. همون شب دکتر دندانپزشک که داشت توی خیابون می رفت برخورد کرد با همون پاسبانه که عصبانی بود. پاسبونه از غیظش که با زنش دعوا کرده بود دکتره رو انداخت زندون. رئیس کارخونه که شب دندونش درد گرفته بود، صبح رفت سراغ دندونپزشک که دندونش رو بکشه، اما دید مطب یارو بسته است. آخه دندانپزشک رو دیشب پاسبون گرفته بود. رفت کارخونه با دندون درد و چون دندونش درد می کرد عصبانی شد و سه تا کارگر رو اخراج کرد. کارگرها چون بیکار شده بودن دزد شدن و پاسبونه دزدها رو دستگیر کرد و به همین خاطر بهش پاداش دادن، اون هم با پاداشی که گرفته بود واسه زنش النگو خرید. زنه هم که النگودار شده بود بچه اش رو ناز کرد و بهش گفت: دیگه سرجات جیش نکنی ها!

تام و جری
یه روز که تلویزیون داشت « تام و جری» نشون می داد، « جری» از دست تام فرار کرد. تهیه کننده تلویزون بهش گفت از این به بعد هر وقت تام اومد باید صبر کنی تا بخوردت. گفت: واسه چی؟ گفتن واسه این که مدیر عامل صدا و سیما گفته. گفت: اگه این طوره برمی گردم آمریکا پیش والت دیسنی، قرارداد هم بی قرارداد. بهش گفتن: زکی! تو ممنوع الخروجی!

باران می آمد
باران می آمد. مردم عاشق بودند. کسی انگیزه کار کردن نداشت. بوی گل ها در هوای نمناک می پیچید. میزان تورم افزایش می یافت. ماشین ها گل ها را به عاشقانی که قدم می زدند، می پاشیدند. مردم دنبال کار می گشتند. شاعران شعر می سرودند.

سبیلوها
یه روز یه آقای سبیلو اومد گفت: از این به بعد همه باید مثل هم باشن. مردم مجبور شدن همه شون سبیل هاشون رو اینقدر بلن کنن تا روی سینه هاشون بیاد.
وقتی اینطوری شد خوش تیپ ها ناراحت شدن و انقلاب کردن و گفتن: از امروز همه باهاس سبیل هاشون رو بزنن و موهاشون رو بلن کنن، اینقده که تا پشت کمرشون برسه.
اینجوری که شد سلمونی ها ناراحت شدن و انقلاب کردن و گفتن: همه باهاس موهاشون رو اصلاح کنن و ریششون رو دراز کنن اینقده که تا رو شیکمشون برسه.

دعوا شده بود ناجور
اول دعوا شده بود بین نظامی های سرکوبگر و سیاستمداران دیکتاتور، بعدا دعوا شد بین سیاستمداران دیکتاتور و سیاستمداران میانه رو، بعدا دعوا شد بین سیاستمداران میانه رو و سیاستمداران آزادیخواه، بعدا دعوا شد بین طرفداران آزادی و آنارشیست ها و.... بالاخره نظامی های سرکوبگر آنارشیست ها رو سرکوب کردند.

از سوز دل گفت
یه نفر داشت گریه می کرد. بهش گفتن: چرا گریه می کنی؟
گفت: واسه اینکه اون آقاهه رو کشتن.
بهش گفتن: مگه اون آقاهه رو خودت نکشتی؟
گفت: آره.
گفتن: واسه چی کشتی؟ گفت: از سوز دل!
گفتن: پس چرا گریه می کنی؟ گفت: از سوز دل!
بردنش دکتر و براش دوای دل درد خریدن.

رئیس
یه روز رئیس سخنرانی تندی کرد، فرداش همه رو زندونی کردن.
دو ماه بعد خندید، فرداش همه رو آزاد کردن.

جاسوس
یه آدمی با دقت به همه چیز نگاه می کرد.
با دقت به حرف های همه گوش می داد.
به آرومی قدم می زد و یواش حرف می زد.
مامورا گرفتنش.
گفتن: تو کارهای یه جاسوس رو انجام می دی.
پنج سال رفت زندون، توی زندون جاسوسی یاد گرفت.

هیچ نظری موجود نیست: