۱۳.۵.۹۴

بسرد مهری باد خزان نباید و هست


ترا خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریهٔ بی‌اختیار خویشتنم
فغان که درکف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا زبادهٔ نوشین نمی‌گشاید دل
که می بگرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پارهٔ دل درکنار باید و نیست

بسرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا بصحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو
بسان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی بشام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست.

رهی معیری

هیچ نظری موجود نیست: