۱۱.۵.۹۴

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم


در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم.

رهی معیری




دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

دیدی که من با این دل، بی آرزو عاشق شدم
با آنهمه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم

ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
وز رشته ی گیسوی خود
بازم رهاند
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم؟
گر شکوه ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم

وای به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد

از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزل کنم

وای به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد

دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

دیدی که در گرداب غم، از فتنه ی گردون رهی
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم

دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم...

هیچ نظری موجود نیست: