یک قفس؛ برو بالا، بیا پایین، آن تو یکی لنگ لنگان راه میرود، برو بالا، بیا پایین؛ پشم ریخته، پوست کنده شده: کفتار. اوف! چه بویی میدهد. بیچاره چه آبی از چشمش میریزد. با نگاهی چنین کبره بسته اصلاً چه طور میشود چیزی دید؟
حالا به طرف میلهها میآید، نفس طاعونیاش به مشامم میخورد.
«حرفم را باور میکنید؟»
محکم میگویم: «کلمه به کلمه.»
پنجههایش را میگذارد روی پوزه: «در اصل من جادو شدهام.»
«چه حرفها! راستی راستی جادو شدهاید؟»
سر تکان میدهد: «چون در واقع...»
غمگین میدمد: «من یک شاهدخت هستم.»
میگویم: «بله، اما به خاطر خدا! کسی نمیتواند کمکی به شما بکند؟»
پچپچه میکند: «چرا، موضوع این است که یکی باید مرا دعوت بکند.»
حساب آذوقهام را میکنم؛ میشود کاری کرد.
«بعد دیگر شما واقعاً دگردیسی پیدا میکنید؟» «قسم میخورم.»
میگویم: «خوب باشد. پس امروز قهوه میهمان من.»
میروم منزل و لباسم را عوض میکنم. قهوه درست میکنم و میز را میچینم. چند شاخه گل رز از باغ در گلدان میگذارم، قوطی کورند بیف را هم تقدیم میکنم، حالا میتواند بیاید.
درست سر ساعت چهار زنگ به صدا درمیآید. باز میکنم، کفتار است.
شرم زده میگوید: «سلام، میبینید که آمدم.»
دستم را به طرفش دراز میکنم و ميرويم به طرف میز. اشک از چهره پرپشمش جاری است. «گُل...» آه میکشد: «ای وای! ای وای!»
میگویم: «بفرمایید خواهش میکنم. بنشینید، دست برسانید.»
شرمزده مینشيند و در حالی که آب دهانش راه افتاده است به نانش کره میمالد.
سر تکان میدهم: «نوش جان.»
میجود، تنهاش را میاندازد جلو و میگوید: «ممنون.»
این طور که او میبلعد، میشود آدم ترس برش دارد. نان روی نان است که ناپدید میشود؛ قوطی کورند بيف هم خالی است. در این فاصله با ملچ و ملوچ قهوه را هورت میکشد و زمانی اجازه میدهد برایش قهوهی تازه بریزم که باقی مانده را لیسیده باشد.
میپرسم: «ها؟ خوشمزه است؟»
آروغ زنان نفس نفس میزند: «خیلی.» اما بعد ناآرام میشود. میپرسم: «چی شده؟»
چند بار سر بلند می کند و نگاهش را به پایین میآورد. پوستش بوی مُردار میدهد، كنههاي قرمز روی لكههای گرِ پشتِ گوشش میخزند.
به او دل و جرئت میدهم: « ها؟ »
هق هق میزند: « من به شما دروغ گفتم.» با صدایی گرفته خرخر میكند و با بيچارگی دسته گل رُز را لای چنگالش میپيچاند و ميگويد:
«من – من شاهدخت نيستم.»
میگويم: «عيبي ندارد. مدتها بود میدانستم.»
وُلف ديتريش شنوره
..................................................
* wolfdietrich Schnurre ، نويسندهي آلماني (1920-1989).
** cornedbeef
برگرفته از كتاب:
والزر، روبرت - بكر، يورگن و ...؛ داستانكها؛ برگردان ناصر غياثي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1388.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر