تنها مادربزرگش دید
بخانه میرفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
بدنبال آن چیز
که دردل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود.
حسین پناهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر