۸.۴.۹۴

گفتاری چند : اصل همیشه زاینده

خامُش که مرغ ِ گفت ِ من ، پرّد سبک سوی چمن
نبود گرو در دفتری ، درحجره ای بنهاده ای.

ریشه ِفرهنگ ایران ، این اندیشه بود که « انسان، وجودیست همیشه آبستن، و ناگنجا درخود وناگنجا درزمان» . این اندیشه، که بهترین بیان « سرچشمه بودن همیشگی انسان، وناگنجا بودن انسان، درهر نظام و قانون وشریعتی و حزبی و آموزه ای» است ، و درتضاد با همه « ادیان نوری» و « همه دستگاههای قدرت » است ، « گوهرنوآور انسان » را مینماید . انسان، سرچشمه اندیشه وعشق و خیال و زیبائی و« ساماندهی گیتی » است .

این مولوی بلخی بود که این اندیشه را ، که طرد و تبعید و به خاک فراموشی سپرده شده بود ، ازسر، زنده ساخت . مولوی از نو، فریاد برآورد که: دربُن هرانسانی، « صنم زیباروئی » هست که هنگامی که انسانی رخ اورا درخود ببوسد، آبستن به حقیقت و سعادت وشادی ورقص میشود .

«صنم » ، همان « سن » ، همان « سئنا » وهمان « سین» ، یا همان « سیمرغی » است که به جهان افسانه ها تبعید شده است .« افسانه ساختن سیمرغ » ، تبعید « بُن وگوهرانسان، به فراموشی وبی اعتباری » بود . آنچه محمد میشکست ، مولوی آنرا « ناشکستنی» میدانست. سیمرغ یا صنم ، خوشه ای بود که خود را درجهان میافشاند، و درهرچیزی، این « هسته» خود را میکاشت، تا « هست » میشد . حتی « سـنـگ » ، امتزاج و اقتران این دواصل شمرده میشد، ودراصل، سنگ ، نشان « پیوند جداناپذیرو عشق» بود ، نه نماد ِ« سختدلی وقساوت » . ازاین رو ُکردها، سنگ را، هم « کـچـه » مینامند ، که نام همین صنم میباشد، وهم « بردی» میخوانند، که نام « نای » است، و صنم، سن یا سئنا ،« نای به» و« زهدان آفریننده» است. شکستن صنم سنگی، از دیدگاهِ آنها ، نابود ساختن « اصل عشق » ونفی و انکارآن بود .

مولوی میگوید که: دربُن هرانسانی ، لیلی ومجنونی هست. این تصویر« عشق فطری وآفریننده و خود آفرین » در هرانسانی بود، که اصل نرینه و اصل مادینهِ کیهانی ، درهمه جانها و درهمه انسانها، افشانده شده است. فرهنگ ایران میگوید که: دربُن هرانسانی، صنم و بهروز هست . صنم،سیمرغست، و بهروز( روزبه ) یا بابک ، دونام بهرام هستند . حافظ شیرازی ، این دو را بنامهای « گلچهره » و « اورنگ » میخواند . از عشق ورزی این دواصل کیهانی در سرّ خود انسان، انسان ، میروید و پیدایش می یابد . «سرّ » که همان « سریره » باشد ، هم به معنای « اورنگ» است، که بهرام باشد، و هم به معنای« رنگین کمان» است، که گلچهره، یا سیمرغ میباشد . « سرّ، یا سریره » ، بُن عشق کیهانی درهرانسانی است . نه تنها عشق ورزی همیشگی ِ صنم و بهروز، یا سیمرغ و بهرام ، دربُن هرانسانی ، سرچشمه زایش و رویش و پیدایش تازه به تازه آن انسان هستند ، بلکه همین صنم و بهروز، بُن زمان، بُن گیتی هم هست ، واین مفهوم ، آنچیزیست که بنام « سکولاریته » ، آرمان زندگی امروزه است . نوشوی، یا رستاخیز، که فرهنگ ایران آنرا – فرشگرد- مینامید، پدیده آخرالزمانی نیست ، بلکه همیشه، درشدن است .


خویشکاری انسان ، آنست که این بُن آفرینندگی ِ خویشتن را هم درخود، بجوید وبزایاند ، و هم ، دایه ومامای وضع حمل « اندیشه و نیکی و بزرگی ومهروشادی و بهروزی» از دیگران گردد . 


انسانهای دیگر، بیخبر ازآنند که خود، به اندیشه و به نیکی و به بزرگی و به مهرو شادی و بهروزی، حامله اند، ولی این مائیم که باید، بجای وعظ اخلاق، و تحمیل عقیده ودین ِ خود ، حقیقت بی نظیر آنهارا بزایانیم . سیمرغ ، هنر دایگی ومامائی را درتخم هرانسانی افشانده است . وعظ کردن اخلاقی و تبلیغ و تحمیل عقیده خود ، پیآیند باورما ، بر « عقیم بودن مردمان » است . جهاد دینی و ایدئولوژیکی ، استوار بر ایمان مجاهد و ایدئولوگ ، به عقیم بودن کامل انسانهاست . مولوی ، همآهنگ با فرهنگ ایران ، انسان را موجودی همیشه آبستن میشناخت .

کیست که از زمزمه روح قدس
حامله چون مریم آبست نیست

کیست که هرساعت، پنجاه بار
بسته آن طره چون شست نیست

چیست درآن مجلس بالای چرخ
ازمی وشاهد ، که دراین پست، نیست

«روح قدس » «مرغ عیسی» ، که همان سیمرغ میباشد . مریم ، یکباربه عیسی، آبستن شد ، ولی درانسان توانائی آن هست که هرلحظه صدبارازاو آبستن گردد، و« مشیای» تازه ای بزاید . نام انسان درفرهنگ ایران ، مشیا بود. مسیح ، همان مشیا و ماشیه ایست که از نطفه سیمرغ یا صنم ، ازانسان ، زاده میشود .

خرد درفرهنگ ایران ، « اصل همیشه زاینده » هست، و با عقل خشک و تابع ، وعقل ِ عصائی ، که تکیه به عصای مرجعیت این و آن میکند ، هزاران فرسنگ فاصله دارد . « خرد همیشه آبستن به اندیشه »، « خرد همیشه نوزا » ، همیشه ازآنچه درخود و در دیگری ، کهنه است ، درد میبرد . ولی همیشه ازاین کهنه هاست که با درد زه ، زائیده میشود. چگونه یک اندیشه ، کهنه میشود ؟ همه درفکرآنند که برای « ماهی زنده وشناور اندیشه» ، توری بیفکنند ، و آنرا در دام بیاندازند . همه میخواهند حقیقت زنده را ، در دام « حرف » و در دام « نقش » ودر دام « مکتب و شریعت و آموزه و راه مستقیم ... » انداخته ، و محبوس و تصرف کنند . هرجا که اندیشه ای بدام افتاد، و نقش وحرف ثابت و سفت و محکم شد، کهنه میشود .

چنین اندیشه را هرکس ، نهد دامی به پیش وپس
گمان دارد که درگنجد ، به دام و شست ، اندیشه

چو هرنقشی که میجوید ، زاندیشه همی روید
تو مر هرنقش را مپرست و، خود بپرست اندیشه

جواهر ، جمله ساکن بُد ، همه همچون اماکن بُد
شکافید این جواهر را و ، بیرون جست ، اندیشه

جهان کهنه را بنگر ، گهی فربه ، گهی لاغر
که « درد کهنه » زان دارد ، که « نوزاد است اندیشه »

که درد زه ازآن دارد که « شه زاده ای » زاید
نتیجه ، سربلند آمد ، چو شد سربست ، اندیشه - مولوی

« شاه » نام سیمرغ بوده است، و شهزاده، انسان یا روشنائی است .انسان، تخمیست که پوست کهنه اش را ازهم میشکافد ومیاندازد تا ازنو، بروید و بشکوفد. انسان، موجود کهنه ایست که« تخم نوزا»و« خود آفرینش» ، دردرونش ، دوران آبستنی را میپماید، تا ازاین زهدان ِ تن ، ازنو زاده شود . این تصویر، تصویر ِ زاده شدن درجهانی دیگر، فراسوی جهان نبود ، بلکه تصویرنوشوی همیشگی اندیشه و فرهنگ و بهروزی وشادی، درهمین جهان بود . « خرد همیشه آبستن » ، همیشه از آنچه در خود و در دیگری کهنه است ، درد می برد ، چون جنین آبستن، در زهدان نمیگنجد . انسان ، وجودیست درخود ناگنجا . انسان وجودیست که نه دراصطلاحات و واژه های کهنه ، نه در رسوم و شعائرکهنه ، نه دربینشهای کهنه ، نه درآموزه ای از بینش ، میگنجد . حقیقت ، درفرهنگ ایران، « اشــه » ، یعنی « شیرابه ای شکل ناپذیر» است . کسی حقیقت را دوست دارد ( = اشوزوشت هست، اشوزوشت ، بهمن است که خرد بنیادی هرانسانی است) که شیرابه حقیقت را درصورتی ، وآموزه ای و مکتبی و شریعتی و... نخشکاند و تثبیت ننماید . هرچند که این اصطلاحات ، این بینشها ، این آموزه ها ، بکوشند که انسان در درون آنها، بگنجد ، ولی انسان ، َگنج ناگنجیدنیست ، واین تلاشهابرای « بستن پای انسان، بر میخ طویله ایمان به هرچیزی وکسی و بینشی »، بجائی نمیرسد . ولی کهنه ، همیشه زهدان نو است . انسان همیشه ازاین کهنه است که با درد زه ، زائیده میشود . انسان ، خودیست نو که تا خود کهنه اش را ازهم نشکافد ، پیدایش نمی یابد ، وهمیشه خودِ کهنه اش ، به نقش زهدان بودن ، بسنده نمیکند، و میکوشد که زندان ابدیش شود . زهدان دیروزی ، زندان امروزی میشود . مسئله ما ، نفرین کردن به کهنه ها و زشت ساختن کهنه ها نیست ، بلکه درک کهنه ها ، به کردار، زهدان است . مسئله انسان ، زائیده شدن از خود ِ کهنه است .مسئله اجتماع ، زائیده شدن ازهویت کهنه اش میباشد . انسان ، موجودیست که در زهدان شدن، حامله به آینده میشود . کسیکه عقیم شد، آینده و فردا ندارد ، ولو هر روز، دم از آینده و آینده نگری بزند . از روزی کهنگی ، درد آفرین و مصیبت میشود، که نقش زهدانی خودرا کنارمی نهد ، و نقش « زندان ابدی » را به عهده میگیرد ، و میکوشد که زندان و قفس را ، بهشت و آسمان و آزادی وحقیقت، قلمداد کند . ما نیاز به کهنه هائی داریم که میتوانند زهدان زاینده آینده شوند . ما نیاز به « خودی » داریم که زهدان آفریننده خودی دیگرو نو، در فردا گردد . ما از کهنه هائی که مارا در زندان خود انداخته اند، و آنرا جهان بزرگ و جهان سعادت و بینش حقیقت میخوانند، خسته و ملول شده ایم . ما میخواهیم از نو، خودی تازه ، فرهنگی تازه ، اندیشه ای تازه، مدنیتی تازه ، بزائیم .

ما ازامروز ، کنده نمیشویم ، و به فردا و به آینده ، افکنده نمیشویم ، بلکه از امروز، به فردا و آینده ، تحول می یابیم .« خود» که « خوا = تخم » باشد ، ازخود ، میروید، و نو به نو، پوست میاندازد، و خودی دیگرمیشود . ما امروز، آنچیزی هستیم که از دیروز، از گذشته ، به آن تحول یافته ایم . « گذشته بنیادی ما » ، آنسان که بسیاری می پندارند ، چندان هم درتاریخ ما نیست . آنچه درتاریخست ، گذشته های پر افتخار ما ، حافظ شیرازی ،زاده این تاریخ و فرهنگ زاینده ماست. فردوسی توسی ، «زهدان فرهنگی » ماست . خیام و مولوی و سعدی و عطار و رودکی و فارابی و و و شواهد و اسناد تاریخی اثبات این افتخارند . گذشته و کهنه ای که « زهدان باززائی و نوزائی » است ، از فراهم آوردن ِآگاهبود تاریخی، پیدایش نمی یابد ، بلکه حافظ و فردوسی و مولوی است . فرهنگ چیست ؟ فرهنگ ، فروزه ناگنجا بودن یک جامعه وملت ، در زمان و مکان است . فراتر بودن یک ملت از زمان است. آنچه امروزه دیگران به اصرار از کاخ و کوخ میسازند , و به آن افتخار میکنند تجربیات هزاران سال پیش این ملت است. آنچه درتنگنای زمان تاریخی نمیگنجد ، و آنرا ازهم میشکافد و جامعه را بدان میکشاند، فرهنگ آن جامعه است . تاریخ میمرد، و فرهنگ، ازشکم آن زاده میشود . فرهنگ هرجامعه ای، بیان حقیقتی و بینشی است که در زمان تاریخی ، نمیگنجد .

ادامه دارد ....


هیچ نظری موجود نیست: