خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی ، گاهی
گرمقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی ، گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
او سپیدی بود از بخت سیاهی ، گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند برگل هرزه گیاهی ، گاهی
اشک در چشم فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی
زرد رویی نبود عیب مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی ، گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده سنگیست پناهی گاهی.
رحیم معینی کرمانشاهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر