۸.۱۱.۹۳

ازماست که‌ برماست


این دود سیه فام که از بام وطن خاست
ازماست که‌ برماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
ازماست که‌ برماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
ازماست که‌ برماست
یک‌تن چو موافق شد یک دشت سپاه‌است
با تاج وکلاهست
ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنهاست
ازماست که‌ برماست
ماکهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم‌، آتش ما در شکم ماست
ازماست که‌ برماست
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم
وامروز بدیدیم که آن جمله معماست
ازماست که‌ برماست
گوییم که بیدار شدیم‌! این چه خیالست‌؟
بیداری ما چیست‌؟
بیداری طفلی است که محتاج به‌لالاست
ازماست که‌ برماست
از شیمی و جغرافی و تاربخ‌، نفوریم
از فلسفه دوریم
وز قال وان قلت‌، بهر مدرسه غوغاست
ازماست که‌ برماست
گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست
یاکافر حربی است
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
ازماست که‌ برماست.

ملک الشعرای بهار

هیچ نظری موجود نیست: