۲۶.۹.۹۳

پنچره‌های شادی


آن شب ما خانه نبودیم. فردایش از همسایه ها شنیدیم. هر كس به ظن خودش چیزی می گفت. این جور خبرها را زیاد توی روزنامه ها می خوانیم، ولی همیشه فكر می كنیم مال آدم های دیگر است در جاهایی دیگر. ولی وقتی خبر مال خانه ی خودت می شود، مال آدمی كه بالای سرت راه می رفته و گاهی توی راهرو او را می دیدی ... هر چند باهاشان سلام و علیك نداشتیم. پول گازشان را ماه ها بود نمی دادند. توی هیچ جلسه ای هم حاضر نمی شدند. صاحبخانه می گفت شش ماه است موعد اجاره شان سر آمده و خالی نمی كنند. این حرف ها البته فرقی در اصل ماجرا ایجاد نمی كند. به خصوص كه ربطی به دختر هجده ساله شان هم پیدا نمی كند. همه مان مجرد كه بودیم، مدل زندگی پدر و مادرمان را قبول نداشتیم. اما چاره ای نبود. باید تاب می آوردیم. این وسط، دخترها وضعشان بدتر از پسرها بود. باید منتظر می نشستند یكی بیاید ببردشان. اگر هم مثل دختر طبقه ی چهارم ِ بلوك ِ ما، عاشق می شدند وضع بدتر می شد. معیارهای پدر و مادرها خیلی با مال ما فرق داشت. معمولا كسی كه چشم ما را می گرفت خاری در چشم آنها بود. یواشكی هم كه هیچ كاری نمی شد كرد. دخترها برای همه ی كارهای سرنوشت سازشان، باید اجازه ی كتبی می گرفتند. اما پسر ِ طبقه ی سوم غربی، بدون اجازه ی مادر و پدرش رفت با زن مطلقه ای كه دو سال از خودش بزرگ تر بود و یك دختر هفت ساله داشت ازدواج كرد. مادرش هم چند جلسه ای رفت پیش روانشناس و دست آخر، با همه چیز كنار آمد.
دائم به آن لحظه ای كه خودش را از پنجره ی اتاق آخری پرت كرده روی شمشادهای قسمت ِ بیرونی باغچه فكر می كنم. انگاری موقع پریدن خیز برداشته است. مثل آدمی كه می خواهد پرواز كند. فكر كنم تا لحظه ی آخر از كاری كه می كرده، مطمئن بوده است. شجاعتش یك جورهایی مرا می ترساند. توی كلاس های شنا، همیشه موقع آموزش شیرجه، آنقدر می ایستادم تا طاقت مربی طاق می شد و هُلم می داد.
ماجرا را كه شنیدم به پارسا گفتم از خانه بیرون بزنیم. رفتیم توچال. دلم هیجان می خواست. تنهایی سوار «تله سی یژ» شدم و تا آن بالا  برسم جان دادم. پایم كه به زمین سفت رسید اما، با خودم فكر كردم شاید اگر مرا هم مثل دخترك عاشق طبقه ی چهارم، توی یك اتاق حبس كنند و ارزشی برای افكارم قائل نباشند، ارتفاع چیز پیش پا افتاده ای بشود برایم و به چیزهای قلمبه سلمبه تری فكر كنم.
مثلا به باورهایی كه حاضرم برایشان بجنگم. به جنگ نابرابری كه هیچوقت به نفع من تمام نمی شود. به كوتوله های فكری ای كه گمان می كنند می توانند تا ابد پشت درهای بسته نگهم دارند. به پنجره.


برگرفته از وبلاگ نوشتجات

هیچ نظری موجود نیست: