مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود ودور
یا خزانی خالی از فریادو شور
مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچون روزهای دگر
سایه زامروزها دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونههایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک میخواند مرا هردم بخویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روی گور غمناکم نهند
میرهم از خویش ومیمانم زخویش
هرچه برجا مانده ویران میشود
روح من چو بادبان قایقی
درافقها دورو پنهان میشود
میشتابند ازپی هم بیشکیب
روزها، هفته ها، ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند بچشم راه ها
لیک پیکر سرد مرا
میفشارد خاک دامنگیر خاک
بیتو دور از ضربههای قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم مشوید از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند براه
فارغ از افسانههای نام و ننگ...
فروغ فرخزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر