۱۰.۶.۹۳

امروز هم با دست خالی آمدم من ....مانند هر روز


با دستهای کوچک خویش ،
بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
پر کرده سرتاسر فضا را

با چشمهای کوچک خویش ،
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت ،
کم کم ببین این پرشگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست ،
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره ،
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها ،
وز این لحاف پاره پاره ،
تا این چراغ کورسوی نیم مرده ،
تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده ،
تا فرش و پرده ،

اکنون به چشم کوچک تو پرشگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بیتابی کشی ، چون شیهه ی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت

یا همچو قمری با زبان بی زبانی ،
محزون و نا مفهوم و گرم ، آواز خوانی

ای لاله ی من !
تو می توانی ساعتی سرمست باشی
با دیدن یک شیشه ی سرخ ،
یا گوهر سبز

اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هرچیزی که در اوست ،
از آسمان و ابر و آدمها و سگها ،
مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم

دیگر نیم در " بیشه ی سرخ "
یا " سنگر سبز "
دیگر سیاهم من ، سیاهم
دیگر سپیدم من ، سپیدم


وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار ،
نومیدم و نومید و نومید ؛
هر چند می خوانند " امید "م

نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش ،
یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی

من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسک ها شکستم
واکنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولئی دیوانه هستم
ور باده ای روزی شود ، شب
دیوانه مستم

من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز

نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم

اما تو ، دختر !
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
وآن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن

بنشین و با من " خواچه مینا " را دعا کن !

مهدی اخوان ثالث، برای دخترکم لاله و آقای مینا دفتر زمستان

هیچ نظری موجود نیست: