۱۰.۶.۹۳

در من ، آنکه بود ، نیست


دریچه باز بود
و در صفای شامگاه باغ
سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها
و پرسش نسیم از درخت : ـ" زنده ای ؟"
و پاسخ درخت : ـ" زنده ام !"
و موج رقص در تن درخت
و دست عاشق نسیم و گردن درخت ...

و مرد ، در پس دریچه ایستاده بود
( میان پرسشی ز خویش و پاسخی به خویش ) :
ـ" ... در تو ، آنکه بود ، هست ؟"
ـ" ... در من ، آنکه بود ، نیست !"

چراغ ، مرده بود در سرای مرد
و سایه ای نبود در قفای مرد
و دست هیچ کس به روی شانه های مرد ،
سکوت بود و آن صدا که گفته بود : ـ" در من
آنکه بود ، نیست "

و در سقوط آبشار بی صدای پرده ها ،
دلی به مرگ خویش می گریست ، می گریست ...

نادر نادرپور، دریچه ای رو به شب
دفتر از آسمان تا ریسمان



هیچ نظری موجود نیست: