گفت و گو از پاک و ناپاک است ،
وز کم و بیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا
هر پاک ،
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از
وی ،
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید ،
وآن بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه ای دارم ،
با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان ،
یا اگر چون لیسکان ناپاک ؛
گر نگین تاج خورشیدیم
ور نگون ژرفنای خاک ،
هرچه ایم ، آلوده ایم ، آلوده ایم ای مرد !
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
ما به " هست " آلوده ایم ، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ،
ای مرد !
نه چو آن هستانِ اینک جاودانی نیست ،
( افسری زروش هلال آسا ، به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک )
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ،
ای مرد !
که دگر یادی از آنان نیست
ور بُوَد ، جز در فریب شومِ دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به " هست " آلوده ایم ، ای پاک !
و ای ناپاک !
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر بی غم
پاک می دانی کیان بودند ؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربیِ سردِ سپیده دم
بی جدال و جنگ ،
ای به خون خویشتن آغشتگان ؛ کوچیده زین تنگ
آشیانِ ننگ ،
ای کبوترها !
کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها !
که من ار مستم ، اگر هشیار ،
( گرچه می دانم به " هست " آلوده مَردَم ،
ای کبوترها ! )
در سکوت برج بی کس مانده تان ، هموار ،
نیز در برج سکوت و عصتِ غمگینتان ، جاوید ،
های پاکان ! های پاکان ! گوی
می خروشم زار .
مهدی اخوان ثالث
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر