۷.۶.۹۳

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست


بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند ،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش ،
فشرده چوبدست خیزران در مشت ،
گهی پر گوی و گه خاموش ،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه
می پویند ،
ما هم راه خود را می کنیم آغاز


سه ره پیداست
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر ،
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام ،
اگر سر بر کنی غوغا ، وگر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم ،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم ؛
ببینیم آسمان «هر کجا» آیا همین رنگ است ؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست



سوی بهرام ، این جاوید خون آشام ،
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم ،
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام ؛
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر
کولی ،
و اکنون می زند با ساغر «مک نیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما ؛
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست ،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند

بهل کاین آسمان پاک ،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش ،
بسان شعله ی آتش ،
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار .
نه این خونی که دارم ؛ پیر و سرد و تیره و
بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار ،
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار .
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
ـ « کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های !... می پرسم کسی
اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟»
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ،
حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار
مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ ،
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای
دیگر ،
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد ،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است ـ از اعطای
درویشی که می خواند
« جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهاد
کش فریاد ...»

وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها .
پس از گشتی کسالت بار ،
بدان سان باز می پرسد ـ سر اندر غرفه ی
با پرده های تار ـ:

ـ« کسی اینجاست ؟»
و می بیند همان شمع و همان نجواست


که می گوید بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور :
خدایا « به کجای این شب تیره بیاویزم قبای
ژنده ی خود را ؟»

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هرجا که پیش آید

بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما ،
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد : دیر

کجا ؟ هرجا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست ،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بالِ
شعر از آن

و می نوشد از آن مردی که می گوید :
« چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری
کردن باغی
کزآن گل کاغذین روید ؟»

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز ( چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ) مرگ پاک دیگری
بوده ست

کجا ؟ هرجا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر ،
عُمَر با سوط بیرحم خشایرشا ،
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا ؛
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من ،
به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کِشته ، نِدروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی
بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرایی ،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا ،
می اندازیم زورقهای خود را چون کُل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم ،
که باد شرطه را آغوش بگشایند ،
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من
دلکنده و غمگین !
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم ،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم ...

مهدی اخوان ثالث

هیچ نظری موجود نیست: