۱۴.۴.۹۳

‌عقاب


‌عقاب مظهر امپراطوری ایران و برده شدن آن به روم:

در قدیم شهرها را به صورت حیوانات و اشیا می ساختند. چنانکه شهر ( شوش) به صورت باز (شاهین) و شوشتر به صورت اسب ساخته شده است. در ایران قدیم شاهین، مرغی خوش یمن و مقدس به شمار می رفته و در افسانه‌های باستانی نیز به عنوان مظهر آسمان نمایان شده است.

معانی سمبلیک: آزادی، امپراطوری، جوانمردی، حاصلخیزی،سرعت، قدرت، فنا ناپذیری، شیطان و پیروزی است.

نام عقاب یا شاهین در اوستا سئنه آمده و از راسته شکاریان است ،که چون بال گشاید به سه متر می رسد. عقاب پرنده‌ای است،تیز بانگ ، بلند آشیان،سبک پر، تندنگاه، ستبرنوک، سهمگین چنگال، که بیش از صدسال زیست کند.

شاهین به نام‌های دیگر از قبیل آله،دال، باشه چرخ،اشکره، شاهباز ( شهباز)، باز نامیده شده و در توانایی سرآمد پرندگان است،از این رو، و نیز به دلیل شکوه و تقدس خود، به " شاه مرغان" شهرت یافته است. دار اساطیر ایرانی نیز شاهین ( عقاب ) اهمیت ویژه‌ای دارد. در افسانه‌های آفرینش به عنوان پیک خورشید معرفی شده، که در کشتن گاو نخستین با مهر همکاری داشته است.

عقاب در ادبیات و دایی،همان پرنده‌ای است که گیاه هوم را به " ایندرا" ( نگهبان جو و فزاینده باران) رساند و ظاهرا ، یکی از تجلیات صاعقه به شمار می رود. بهرام یا ورثرغن، در هفتمین تجلی خود، به صورت مرغ شاهینی که شکار خود را از پایین با چنگالها گرفته، در آمده است.

بنابر روایت فردوسی ، طهمورث شاهین را رام کرد. هنگامی که کیکاووس به فکر تسخیر آسمان‌ها افتاد، چهار عقاب تخت او را به آسمان می بردند. باز یا شاهین ، با ایزد موسیقی نیز ارتباط دارد و در فرهنگ نفیسی به معنی ( نی) که چوپان می نوازد، نیز آمده است.

از قدیم عقاب زرین ، نشانه علم ایرانیان بوده و در شاهنامه مکرر از درفش عقاب پیکر ایران یاد شده است. همین نقش، بر پرچم روم نیز دیده می شود. در ادبیات دری نیز شاهین به عنوان قدرت و اقتدار پادشاهی مشخص شده است و بویژه که پادشاهان از این پرنده به هنگام شکار نیز استفاده می کردند، در فارسی نیز کتابهای متعددی با عنوان ( باز نامه) تالیف شده است.

عقاب نزد ایرانیان پایه ارجمندی داشته و همواره مورد توجه بوده است. سئن در ایران باستان ، نام خاص اشخاص و خانوادگان نیز بوده است. نام سیندخت در شاهنامه که زن مهراب پادشاه کابل و مادر رودابه است لفظا یعنی عقاب دخت است.

همای در ادبیات فارسی پرنده‌ای است فرخنده و خجسته. شک نیست که این پرنده توانا و فرخنده همان عقاب است که پرنده مقدس و نشانه علم ایران باستان بود. در اوستا دو بار به نام( سئن) اشاره شده که به سیمرغ ترجمه شده و پرنده‌ای نیکوکاربه شمار می رود.

عقاب یکی از این پرندگان است که نزد بسیاری از اقوام نماد و توتم بوده است. پرنده افسانه‌ای سیمرغ -هما - و شاهین نیز از پرندگان مقدس در نزد ایرانیان بوده است. طاووس در میان مردم هند جایگاه تقدس آمیزی داشته و دارد.



نماد شیر و خورشید، قدمت حدود ۱۰ هزار سال پیش، کشف شده در ایران.
مبارزه سرسختانه با نماد شیر و خورشید یعنی‌ مبارزه با

 کل هویت و تاریخ ده هزار ساله ایران.



در ایران بزرگ معمولاً کبوتر با هر نام دیگری که معرف او باشد، الهه باروری و حاصل خیزی است، و عقاب، نماد تجلی خدای آفتاب است که به وضوح در قالب قرصهای بالدار خورشید در بین النهرین و در ایران بزرگ به تصویر کشیده شده و غالباً در حال جنگیدن با مار یا اژدها ظاهر شده است.

عقاب، که به سلطان پرندگان معروف است، به طور لاینفک با پادشاهی و نیز با خدای خورشید (ایزد) پیوند دارد. در واقع، پادشاهی هرگز روابط نمادینش را با خورشید و عقاب قطع ننموده است. در ایران بزرگ برخی سکه‌ها، امپراطوری پارس‌ها مآب را با تاجی ، به همراه یک جفت عقاب بر روی آن و چهره خورشید میان این دو، به تصویر کشیده‌اند. در کاربرد این نمادها، پادشاهان بیان می‌دارند که یا ذاتاً الهی اند یا به مقام الوهیت نائل شده‌اند.
در مورد پیشینیه ی نماد عقاب به عنوان پرچم ملی ایران و نفوذ این نماد به عنوان نشان علم و پرچم در سرزمین‌های دیگر باید گفت:
«... عقاب زرین، عَلَم ایرانیان بود و در سرلشکریان هخامنشیان شاهین شهپر گشوده و در سر نیزه بلندی برافراشته به همه نمودار بود... پس از سپری شدن شاهنشاهی هخامنشیان و دست یافتن اسکندر در پایان سده ی چهارم پیش از میلاد به ایران، عقاب نشان اقتدار ایرانیان رفته رفته در اروپا رواج یافت. خود اسکندر آن را نقش سکه ی پادشاهی خود قرار داد و نشان فرمانروایی خویش برگزید، پس از مرگ وی در سال ۳۲۳ پیش از میلاد سرداران و جای نشینان وی هر یک همین علامت را در قلمرو شهریاری خود رواج دادند،Ptolemaos بطلمیوس که یکی از سرداران است، به تخت پادشاهی مصر نشست، همچنان در آن دیار علامت اقتدار ایران رواج یافت تا این که رم از برای برگشودن مصر لشکر کشید... سلطنت ملکه کلئوپاترا که آخرین پادشاه خاندان بطلمیوس، در سال سی‌ام پیش از میلاد به به دست اکتاویوس انجام پذیرفت و پس از برگشت از مصر امپراتور رم گردیده، در سال ۲۷ پیش از میلاد عنوان افتخاری اکستوسAugustus یافت، عقاب تقریبا پس از سیصد سال پایداری در مصر با اکستاویوس به رم رفت و عامت اقتدار آن امپراتور گردید و پس از وی همچنین به جای ماند. از آن تاریخ به بعد در سراسر امپراتوری رم در بسیاری از آثار و ابنیه دولت رم و بیزانس جلوه گر است.
پس از پایان آن روزگاران و سرآمدن دوران رم و بیزانس در بسیاری از کشورهای اروپا چون روسیه و آلمان و اتریش و لهستان و جزان، عقاب نقش علم آن سرزمین‌ها گردیده و در برخی از آنها هنوز برقرار است.(۱) و «در سال ۱۸۷۲ میلادی طی قانونی در دومین کنگره ی امریکا (عقاب) به عنوان علامت رسمی دولت آمریکا شناخته شد.»(۲)





باید افزود که مدار روحانی در آئین میترا هفت درجه یا هفت منصوب و مقام است:
نخست مقام کلاغ(۱) که آن را پیک نیز می گفتند، دوم مقام کری فیوس یا پنهان و پوشیده، سوم مقام سربازMilcs، چهارم مقام شیرLeo، پنجم مقام پارسی Perses، ششم مقام خورشید Heliodromus،هفتم مقام پدرPater یا پدر پدران... در آئین میترایی مقام پیر یا پدر با اسناد عقاب نیز شناخته می شود. به این معنی که نهایی‌ترین مقام ارتقائی میترایی، مقام عقاب بود، اینک هر گاه به معتقدات و اصطلاحات صوفیه بنگریم و به منطق الطیر عطار توجه کنیم، در می یابیم که سیمرغ یا عقاب نهایی‌ترین مدارج کمال صوفیه بوده است، جام و حلقه و عصا و عقاب از نشانه‌های پدران بود، عقاب یا سیمرغ اشاره به خود پیر است که در منطق الطیر راهبر مرغان و سالکان (۵)می شود.(۶)
در پایان این بخش معانی سمبلیک این پرنده در میان ملل مختلف ذکر می شود؛ این معانی عبارتند از: آتش، آزادی، آرزو، اعتقاد، اقتدار، الوهیت، الهام، امپراتوری، بردباری، بی‌پرواری، پادشاهی، پاک دامنی، پرهیزگاری، پیروزی، تحمل، جوانمردی، حاصل خیزی، حرص و طمع، خودرایی، رعد و برق، سبعیت، سرعت، شورش، شیطان، صعود، طوفان، عظمت، فراوانی، فناناپذیری، قدرت، ناسازگاری و باورهای قومی و اساطیر... یگانه پرنده‌ای که قادر است به خورشید خیره شود، کنایه از حقیر شمردن عظمتِ دنیا، در نشانهای نجابت خانوادگی: علامت فرد مغرور، مرد عمل، موقعیت رفیع، همچنین تمایلات جنگی، خردمندی، زودفهمی. در یک افسانه قرون وسطی، عقابی پیر به سوی فضای آتشین خورشید پرواز می کند، پرهایش می سوزد و به درون چشمه ی آبی سقوط می کند و جوانی‌اش دوباره به او بازگردانده می شود؛ از این رو سمبل تجدید حیات جسمی و روحی است. در بین سرخپوستان، عقاب همان مرغ افسانه‌ای رعد و خدای بزرگ می باشد...
در اساطیر روم، وجهی از «ژوپیتر» در مصر باستان، سمبل روح بزرگ، در نزد عبریان کهن، دلسوزی و....


دقت نظر عقاب در آموختن پرواز به بچه‌هایش مثالی بود از عنایت خداوند در مراقبت از قوم بنی اسرائیل. در هند صفت ایزدان آتش، فراوانی، مرگ؛ در افسانه‌های هند و اروپایی: آورنده ی آتش (برق) از آسمان به زمین، پیکرهایی با سرعقاب: چیرگی بر زور؛ عقاب پیر: روح تطهیر شده، شخص پیر، عقاب در حال پرزدن در مسیحیت: نشانه عهد و پیمان ؛ عقاب در حال کشتن مار یا خرگوش در اساطیر یونان: پیروزی «زئوس» بر دشمنانش، غلبه نور بر تاریکی، نشانه ی یک پیروزی بزرگ بر مغلوب حقیر؛ عقاب دو سر: دانش بی‌انتها، قدرت خلاقه، در مسیحیت: روح القدس.(۸)
***

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::


اکنون به ذکر برخی از تصویرهای متنوع از ویژگی‌های عقاب در متون اشاره می کنیم:
بیت ذیل حسن تعلیلی بر پادشاه بودن عقاب بر پرندگان دارد، همچنین در این بیت استفاده از پر عقاب برای تیر سپاه شاه، سبب شرف او بر پرندگان دیگر است:

تیر ترکان ترا پر عقاب آمد به کار
زان شرف شد در جهان شاه همه مرغان، عقاب

(د. معزی، ۶۹)
عقاب مظهری بلندپروازی:

پرواز اگر برابر قدرش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را برابر

(د. معزی، ۳۰۴)
عقاب مظهر دلاوری و بلندهمتی و ربایندگی:

قارح تر از غراب و دلاورتر از عقاب
هوشیارتر از عقعق و چابک تر از زغن

(د. لامعی، ۱۲۶)

زلفت چو عقاب در عقب بود
بر بود و کشید در عقابین

(د. عطار، ۵۴۶)
و گاه عقاب مشبه برای مفاهیم ذهنی شاعر می شود:

غم عقابست و من چو خرگوشم
کاین حواصل بخورد سنجابم

(د. مختاری، ۳۴۰)

حذر دار از عقاب آز زیرا
که پر زهر آب دارد چنگ و منقار

(د. ناصرخسرو، ۲۸)
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد
(هشت کتاب، ۳۵۶)
و گاه هیأت رنگ آمیزی پرهای عقاب سبب تصویر است:

چشم ز بس که گریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چو سینه عقاب

از عکس گوهر و زر، دیبای او به رنگ
چو گردنِ تذرو شد و سینه ی عقاب

(د. مختاری، ۳۶)




ناصر خسرو به گونه تمثیل، تصویر زیبایی در این زمینه ارائه داده است:

گویند عقابی به در شهری برخواست
وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست

ناگه ز یکی گوشه، ازین سخت کمانی
تیری زقضای بد بگشاد برو راست

در بالِ عقاب آمد آن تیرّ جگردوز
و زار مرو را به سوی خاک فروخواست

زی تیر نگه کرد پرِ خویش برو دید
گفتا زکه نالیم که از ماست که بر ماست

(د.۵۲۴-۵۲۳)
خاقانی هم بدین صورت، این ارسال مثل را ذکر نموده است:

کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفتِ جانِ عقاب شد

(د. خاقانی، ۱۵۶)
و اما عمر عقاب را در حدود سی سال ذکر کرده اند، با توجه به آنکه در برخی مآخذ به بلندی عمر وی اشاره رفته است، به گونه‌ای که به او کنیه ی «ابوالدهر» داده اند، ولی در مقایسه با زاغ که عمر او را ۳۰۰ سال دانسته اند، شاعر صفت نیک و برجسته وی را سبب کوتاهی عمر او بر می شمارد، مناظره عقاب و زاغ، دکتر ناتل خانلری:
عقاب در این مناظره نمودار کوتاه عمری، بلند همتی، بلند نظری نیز دشمن زاغ و... است.





گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایامِ شباب

دید کِش دور به انجام رسید
آفتابش به لبِ بام رسید

باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشورِ دیگر گیرد

خواست تا چاره ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبح گاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر بادِ سبک سیر، سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پُر ولوله گشت

وان شبان بیم زده، دل نگران
شد پیِ برّه ی نوزاد دوان

کبک در دامنِ خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رمید
دشت را خطِ غباری بکشید

لیک صیاد سرِ دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ امد زود
مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت در آن دامنِ دشت
زاغکی زشت و بداندام و پلشت

سنگها از کفِ طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سرِ شاخ و را دید عقاب
زاسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت «گای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم هر چه تو می فرمایی»

گفت: «ما بنده ی درگاهِ توایم
تا که هستیم هواخواه توایم

بنده آماده، بگو فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل چو در خدمتِ تو شاد کنم
ننگم آید که زجان یاد کنم»

این همه گفت ولی با دلِ خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش

«کاین ستمکارِ قوی پنجه کنون
از نیازست چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حسابِ من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را بایدم از دست نداد»

در دلِ خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر آب

راست است این که مرا تیزپَرست
لیک پروازِ زمان تیزترست

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب، ایام از من بگذشت

گر چه از عمر، دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شَهپَر و این شرکت و جاه
عمرم از چیست بدین حدّ کوتاه

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته‌ای عمر دراز

پدرم از پدر خویش شنید
که یک زاغ سیه روی پلید،

با دو صد حیله به هنگامِ شکار
صد رَه از چنگش کرده است فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگامِ دَمِ بارپسین
چون تو بر شاخ شدی جای گُزین،

از سر حسرت با من فرمود
کین همان زاغِ پلیدست که بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گلِ تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمرِ دراز
رازی اینجاست، تو بگشا این راز

زاغ گفت: ار تو درین تدبیری
عهد کهن تا سخنم بِپذیری

عمرتان گرکه پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخِر از این همه پرواز چه سود

پدرِ من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بُد و دانش و پند،

بارها گفت که بر چرخِ اشیر
بادها راست فراوان تأثیر

بادها کز زِبَرِ خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزند است و ضرر

تا بدانجا که بر اوجِ افلاک
آیتِ مرگ شود، پیکِ هلاک

ما از آن سال بسی یافته ایم
کز بلندی رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر، این خاصیتِ مردارست
عمرِ مردان خوران بسیارست

گَند و مُردار بهین درمانست
چاره ی رنج تو زان آسانست

خیز و زین بیش، رهِ چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان، جایگهی سخت نکوست
بِه از آن کنجِ حیاط و لبِ جوست

من که صد نکته ی نیکودانم
راهِ هر برزن و هر کو دانم

خانه‌ای در پسِ باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده ی الوانی هست
خوردنی‌های فراوانی هست

***
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گند زاری بود اندر پَسِ باغ

بوی بد رفته از آن تا رهِ دور
معدن پشّه، مقامِ زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت خوانی که چنین الوانست
لایقِ حضرتِ این مهمانست

می کنم شُکر که درویش نیم
خجل از ما حَضَرِ خویش نیم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد ازو مهمان پند

***
عمر در اوجِ فلک برده به سر
دم زده در نفسِ بادِ سحر

ابر را دیده به زیرِ پَر خویش
حَیَوان را همه فرمانبرِ خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاقِ ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حالِ بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوجِ سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست
نَفَسِ خرّمِ باد سحرست

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دیده گِردش اثری زینها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال برهم زد و برجست از جا
گفت: کای یار ببخشای مرا

سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار ترا ارزانی

گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد

شهپرِ شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست بر مهرِ فلک همسر شد

لحظه‌ای چند بر این لوح کبود
نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود

بدخو عقاب کوته عمر آمد
کرکس درازعمر ز خوش خویی