۱۷.۲.۹۳

حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای


دست بدست مدعی شانه بشانه میروی
آه که بارقیب من جانب خانه میروی

بیخبر از کنار من‌ ای نفس سپیدهدم
گرمتر از شراره ی آه شبانه میروی

من بزبان اشک خود میدهمت سلام وتو
برسر آتش دلم همچو زبانه میروی

در نگه نیاز من موج امید‌ها تویی
وه که چه مست و بی‌خبر سوی کرانه میروی

گردش جام چشم تو هیچ بکام ما نشد
تا بمراد مدعی همچو زمانه میروی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو بخواب خوش باچه فسانه میروی ؟

شفیعی کدکنی

هیچ نظری موجود نیست: