۱۴.۱۲.۹۲

هفت شهر عشق یا هفت وادی عطّار نشیابوری


هرچه تفسیر آبکی‌ و احمقانه در اینمورد تا کنون شنیدی فراموش کن.

عطار فیلسوف بزرگ گیتی‌ در منطق و الطیر میفرماید: سفر آدمی‌ از تولد تا مرگ هفت مرحله دارد، اگر از این مراحل گذاشتی زندگی‌ کرده‌ای و وقتی‌ به مرگ رسیدی میتوانی‌ بگویی زنده بوده ای، ورنه هر چه جان کند تنت، عمر حسابش کرده ای!

عطار درباره منطق الطیر خود می گوید:

اهل صورت غرق گفتار منند
اهل معنی مرد اسرار مننـد

این کتاب آرایش است ایام را
خاص را داده نصیب وعام را


اولین مرحله یا وادی، طلب نام دارد: حال حاضر، همین لحظه، یاد بگیر همین لحظه را طلب کنی‌ و از همین لحظه لذت ببری. دیروز مرده است، فردا نیستی‌، امروز زندگی‌ کن، امروز را طلب کن ....آدم‌ها تا کودک اند در این مرحله قرار دارند.
عطار میفرماید:
وادی اول: طلب
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار


وادی عشق: شور شادی نشاط، غم و درد و اندوه و نگرانی‌ و خیالات بد و حسادت و خودخوری و هر چه احساس منفی‌ست در تو کشته شده و تنها شادی است و شعف و نشاط. شناخت زیبائی است و دیدن زیبائی ‌ست. در همه چیز زیبایی وجود دارد و زیبائی تعریف مشخصی‌ ندارد، و هر چه که احساس خوبی‌ بوجود آورد آن زیباست، و تعاریفی که از زیبائی دادن را بریز دور و ببین خودت چی‌ میبینی‌ است. کینه وجود ندارد، نفرت مرده ست،
وادی دوم: عشق
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم‌راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

وادی معرفت: وقتی‌ دو وادی اول را یاد گرفتی‌، یعنی‌ یاد گرفتی‌ که برای لحظه حال زندگی‌ کنی‌ و یاد گرفتی‌ که زیبا ببینی‌، کینه و نفرت را فراموش کردی، سپس چشمت بر روی حقایق جاری باز میشود. از ظاهر فراتر رفته و عمق مطالب را خواهی دید. دیگر از طریق چشم گول نمی‌خوری، از طریق گوش مدهوش نمیشی‌ و زبانت به تائید ناحق نمیچرخد،

وادی سوم: معرفت
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافت‌ست
این یکی محراب و آن بت یافت‌ست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی‌صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش


وادی استغنا: وای بر آنکه به این وادی برسد، همش ارضای روح است و آرامشی که تعریف ناپذیر است. با طمأنینه گام میزند، به آهستگی می‌خورد تو گویی از ذره ذره ش لذت میبرد، همیشه انگار لبخند میزند، عمیق میخوابد، اکثرا ساکت است و هر جا میرود همه دوستش دارند. چرا که میدرخشد.خرسندی است و رضایت. سگ‌ها در این مرحلهٔ قرار دارند.

وادی چهارم: استغنا
بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ست
هفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد


وادی پنجم توحید: همه چیز من مختص خودمه، هیچ کس مثل من نیست..... من یک خدای مخصوص خودم دارم که در وجود من است، من خودم خدای خودم هستم.
وادی پنجم: توحید
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه

وادی ششم حیرت: دنیا را آنجوری که هست میبینی‌، و در شگفتی درمیابی که بیش از ۵ حس داری، صاحب چشمی دیگر میشوی. کسی‌ به این وادی نمیرسد. مگر که بی‌ پدر و مادر و در صحرا بدون هیچ آدمی‌ بزرگ شود.
وادی ششم: حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی


وادی هفتم، فنا و مرگ: جاودان میشوی، مرگ و نیستی‌ به تمسخر گرفته میشود و بی‌معنی میگردد.
وادی هفتم: فقر و فنا
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گم‌بوده شد
دایما گم‌بودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این.

هیچ نظری موجود نیست: