آفاق پوشیده از فر بیخویشی ست و نوازش ،
ای لحظههای گریزان صفای شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامی
سلام! اندر آئید
این شهر خاموش در دوردست فراموش ،
جاوید جای شما باد
ای لحظههای شگفت و گریزان كه گاهی ـ چه كمیاب ـ
این مشت خون و خجل را
در بارش نور نوشین خود می نوازید ،
او می پرد چون دل پر سرود قناری
از شهر بند حصارش فراتر ،
و می تپد چون پر بیمناك كبوتر
تن.... شنگی از رقص لبریز ،
سر.... چنگی از شوق سرشار ،
غم.... دور و اندیشة.... بیش و كم دور ،
هستی همه لذت و شور
ای لحظههای بدین سان شگفت از كجائید
كی وز كدامین ره آئید؟
از باغهای نگارین مستی؟
از بودن و تندرستی؟
از دیدن و آزمودن؟
نه....
من بس بودم و آزمودم ،
حتی
گاهی خوشم آمد از خنده و بازی كودكانم ،
اما نه
ای آنچنان لحظهها از كجائید؟
از شوق آیندههای بلورین؟
یا یادهای عزیز گذشته؟
نه....
آینده؟ هوم .... حیف ، هیهات
و اما گذشته..... افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
ـ یادم ـآمد
چون سیلی از آتش آمد
با ابری از دود
بدرود ای لحظه!
ای لحظه! بدرود
بدرود.
مهدی اخوان ثالث
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر