۹.۱۲.۹۲

پهندشت نیروانا نیز


شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یك شب پاك اهورائی
بود و پیدا بود.

بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند.
لیك پنداری
هر كسی با خویش تنها بود.
ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود.
جمله آفاق جهان پیدا
اختران روشن تر از هر شب
تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بی كران, تا بی كرانه ی جاودان پیدا.


اینك این پرسنده می پرسد:
پرسنده: «من شنیدستم
تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو, مزدك! چه می دانی؟
آنسوی این مرز ناپیدا
چیست؟
وانكه زان سو چند و چون دانسته باشد كیست؟»

مزدك: «من جز اینجائی كه می بینم نمی دانم»
پرسنده: «یا جز اینجائی كه می دانی نمی بینی»
مزدك: «من نمی دانم چه آنجا یا كجا آنجاست»
بودا: «از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفت»
زرتشت: «آه, مزدك! كاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا, اهورا نیز»
بودا: «پهندشت نیروانا نیز»
پرسنده: «پس خدا آنجاست؟
هان؟
شاید خدا آنجاست؟»

بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست.

مهدی اخوان ثالث

هیچ نظری موجود نیست: