۱۱.۱۱.۹۲

بگو چه مانده که بستانی؟


امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از این تلاش بتنگ آمد
ای شعر ای الهه خون آشام

دیریست کان سروده خدایی را
در گوش من بمهر نمیخوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما بس است اینهمه قربانی

خوش غافلی که ازسر خودخواهی
با بندهات بقهر چها کردی
چون مهر خویش دردلش افکندی
او را زهرچه داشت جدا کردی

دردا که تا بروی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چو رنگ خون شقایق شد
آنرا بجام کردی و نوشیدی

چون نام خود بپای تو افکندم
افکندیم بدامن دام ننگ
آه ای الهه کیست که میکوبد
آینه امید مرا برسنگ؟

درعطر بوسه های گناه آلود
رویای آتشین ترا دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم

اما، دریغ و درد که جز حسرت
هرگز نبوده باده بجام من
افسوس ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفه نام من ؟

از من جز ایندو دیده اشک آلود
آخر بگو چه مانده که بستانی ؟
ای شعر ای الهه خون آشام
دیگر بس است اینهمه قربانی.
فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست: