۹.۱۰.۹۲

اغراق در ضمیر بشر خفته است


"قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ"
یک شب به روی صفحه‌ی کاغذ
نقش هزارپایی زد که نود پای هم نداشت
در اعتراض من خنده‌کنان گفت
آری نود اشاره‌ای ز هزار است
از این گذشته هیچ هزارپایی صد پای هم ندارد
اغراق در ضمیر بشر خفته است، شاعرجان!
وقتی که گفت: شاعرجان!
یاد جلال افتادم
یاد نادر، آواره‌ی یمگان
باری، آینده چون سرود "م و می در سا"
با بغض گفت: مگر عاقلیم ما ؟
عادت به گریه‌ی او من نداشتم
و گریه‌اش چیزی به‌سان زوزه و لبخند بود
در رنگها سپید چون بادبان سپید
برعکس من که مثل پاکت آلوده رنگ‌وارنگم
کوته کنم
سهراب زیر سایه‌ی خود بود
سهراب بود
دیری‌ست من ندیده‌ام که کسی باشد
سی سال دوستی زمان کمی نیست
زین روی در مشرق پیاله نشستیم و گپ زدیم
با اینکه دیرگاهی‌ست
ما هردو مرده‌ایم!

نصرت رحمانی

هیچ نظری موجود نیست: