۸.۹.۹۲

زیباست رقص و نازسرانگشت های تو برپرده ساز


این هم حکایتی ایست
امادراین زمانه که درمانده هرکسی از بهرنان شب
دیگربرای عشق و حکایت مجال نیست
امشب هزار دختر همسال تو
ولی خوابیده اند گرسنه ولخت روی خاک
زیباست رقص و نازسرانگشت های تو برپرده ساز
اما هزار دختربافنده این زمان
باچرک وخون و زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
ازبهردستمزد حقیری که بیش ازان
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
ازخون و زندگانی انسان گرفته رنگ
اینجا به خاک خفته هزار ارزوی پاک
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان.

هوشنگ ابتهاج"سایه"


هیچ نظری موجود نیست: