۱۰.۶.۹۲

چه بسیار ترانه که در انتظار سرودن بودند

آن روزها وقتی که جوان بودم
طعم زندگی به شیرینی قطره های باران بود 

بر زیر زبانم

سر به سر زندگی می گذاشتم
تو گویی بازی احمقانه ای است

همان گونه که نسیم شامگاهی 

سر به سر شعله شمع می گذارد

هزاران رویا در سر 

و چه برنامه های باشکوهی برای خود داشتم

دریغا که هر چه می ساختم بر شنهای روان می ساختم
شبها می زیستم و از نور عریان روز می گریختم

و اکنون تنها می بینم 

سالها چگونه از برابرم می گریزد

آن روزها وقتی که جوان بودم

 چه بسیار ترانه های سرمستی 

که در انتظار سرودن بودند

چه بسیار سرخوشی هایی 

که در انتظار من بودند
و چه بسیار درد و رنجهایی بودند 

که چشمان خیره ام نمی دیدند

به سرعت می دویدم

و جوانی و زمان را 
به زانو در می آوردم

و هرگز مکث نکردم تا ببینم معنای زندگی چیست
و هرگفتگویی  

اکنون می توانم بیاد آورم
مرا در خود فرو می برد 

و دیگر هیچ

آن روزها ماه آبی بود
و هر روز شوریده 

چیز تازه ای برای ما به ارمغان داشت

عمرم را همانند عصای جادو به کارمی بردم
و هرگز بیهودگی و هدر رفتن ناشی از آن را نمی دیدم

بازی عشق بود که با تکبر و غرور نقش آفرینی می کردم
و هر شعله ای که افروختم 

به سرعت فرو نشست

تمامی دوستانم به نوعی پراکنده شدند
و در آخر من تنها 

بر صحنه نمایش باقی ماندم

چه بسیار ترانه هایی در ذهنم هستند
که هرگز خوانده نخواهند شد

بر زبانم طعم تلخ قطره ای اشک را احساس می کنم

و زمان به سویم می آید
به تاوان آن روزها
آن روزها 

وقتی که جوان بودیم.







________________________________


yesterday when I was young

the taste of life was sweet as rain upon my tongue

I teased at life as if it were a foolish game

the way the evening breeze may tease a candle flame

the thousand dreams I dreamed, the splendid things I planned

I always built, alas, on weak and shifting sand

I lived by night and shunned the naked light of day

and only now I see how the years ran away

yesterday when I was young

so many drinking songs were waiting to be sung

so many wayward pleasures lay in store for me

and so much pain my dazzled eyes refused to see

I ran so fast that time and youth at last ran out

I never stopped to think what life was all about

and every conversation I can now recall

concerned itself with me, and nothing else at all

yesterday the moon was blue

and every crazy day brought something new to do

I used my magic age as if it were a wand

and never saw the waste and emptiness beyond

the game of love I played with arrogance and pride

and every flame I lit too quickly, quickly died

the friends I made all seemed somehow to drift away

and only I am left on stage to end the play

there are so many songs in me that won't be sung

I feel the bitter taste of tears upon my tongue

the time has come for me to pay for

yester day when I was young

هیچ نظری موجود نیست: