۴.۷.۹۲

رابعه ... اولین زن شاعرعاشق یا اولین عاشق شاعرایرانی‌


اولین زن شاعر ایرانی‌ که در بلخ بدنیا آمد و امروز به او افغانی می‌گویند و البته دعوایی هم بر سر آن نیست، چرا که این شاعران خودشان را ایرانی‌ می‌دانستند، به ایران عشق میورزیدند، و این عشق در آثار آنها به زبان پارسی موج میزند. و همین قدر که به زبان پارسی‌، یعنی‌ قدیمی‌ترین زبان زندهٔ دنیا که هنوز زنده است و در طول هزاران سال زنده بوده و مورد استفاده بوده و تنها پارسی است که این خصلت را دارد، شعر گفته است و خود را ایرانی‌ میدانسته است، برای ما کافی‌ است.
زمانی‌ نچندان دور، همسایه‌های ایران در شرق، نپال و رشته کوه‌های هند و کش بود، در غرب با یونان، در جنب غربی با مصر و در شمال با بالای دریای مازندران یعنی‌ جای که مرز‌های امروزه روسیه قرار دارد همسایه بود، و تمام کسانی‌ که در این محدوده زندگی‌ میکردند، ایرانی‌ بودند و هنوز هم هستند. به هر حال این زن ایرانی‌ به عنوان اولین زن شاعر، نه که اولین زن عاشقی که شاعر شد شناخته میشود.
در شرح حال کلیشه‌ای او یعنی‌ همان فرمول قدیمی‌ که کجا به دنیا آمده 
پدرش کیست و در چه سنی‌ مرده است، میفرمایند:


رابعه دختر کعب قُزداری نخستین زن شناخته شده شاعر پارسی سرای نیمه نخست سده چهارم هجری (۹۱۴-۹۴۳میلادی) است یعنی‌ سیصد سال پس از ورود اعراب به ایران و زمانی‌ که ایرانی‌‌ها خاندان سامانی را تشکیل داده و اعراب را از ایران بیرون کرده بودند.

از او به عنوان مادر چکامه پارسی نام برده اند. رابعه مشهور به رابعه بلخی هم دوره با سامانیان و رودکی بوده است. پدر رابعه، کعب، فرمانروای بلخ و سیستان، قندهار و بست بود. بلخ از شهرهای مهم خراسان بزرگ و از قدیمی‌ترین شهرهای افغانستان است. امروزه رابعه بلخی یکی از مشهورترین شاعران زن افغانستان نیز خوانده می شود.

عطار نیشابوری، نخستین بار شرح حال بانو بلخی را در ۴۲۸ بیت شعر در “الهی نامه” خود آورد. به نوشته عطار؛ پس از کعب، پسرش حارث، برادر رابعه امیر بلخ می شود و سرپرستی رابعه را بر عهده می گیرد. رابعه که با برادرش زندگی می کرد، دلباخته یکی از غلامان زیبا روی برادرش به نام “بکتاش” شد. وی عشق خود را پنهان داشت و رنجور گردید. پیرزن دنیا دیده ای دلیل رنجوری او را پرسید، رابعه پس از کمی انکار، بالاخره راز خود را برایش آشکار نمود.


از آن پس رابعه، اشعار عاشقانه خود را توسط او برای بکتاش میفرستاد. بکتاش نیز به عشق رابعه مبتلا شد. یک ماه بعد در جنگی که برای حارث برادرش رابعه روی داد. بکتاش زخمی شد و نزدیک بود اسیر شود، ناگاه زن روبسته ای خود را به صف دشمن زد و تنی چند از آنان را کشت و بکتاش را نجات داد و لشکر حارث پیروز شد.


روایت های مختلفی در مورد چگونگی آگاهی برادر رابعه از عشق او به غلامش بکتاش نقل شده. اما آنچه مسلم است و در تمامی نوشته ها به یک شکل نقل شده؛ مطلع شدن حارث از دلباختهگی خواهرش به غلامش می باشد. حارث با شنیدن اشعار خواهرش در مدح بکتاش، از این عشق آگاه می‌شود با عصبانیت دستور می‌دهد. بکتاش را به چاهی درافکنند و خواهرش را نیز در گرمابه ای (حمام) برند و رگهایش را ببرند تا بمیرد. 


چنین گفته شده که؛ رابعه پیش از درگذشت، با خون خود بر دیوارهای گرمابه برای معشوق خویش شعر نوشته است.
روایت های دیگر پایان داستان رابعه و بکتاش را به گونه ای دیگر نقل می کنند که؛ حارث، بکتاش را نه به چاه بلکه به زندان انداخت و بکتاش پس از رهایی از زندان، حارث را بقتل رساند، و خود بر سر قبر رابعه خودکشی کرد. مردم نیز او را در قبر رابعه دفن کردند.


سخن از ازاده ی بلخ، رابعه است ، کبوتری بلند پرواز که صیدان خونریز اهریمن خوی ، بال های یاقوتی جانش را با شمشیر بریدند و پیکر مهتابینه اش را در گرمابه ً ، به خون رنگین ساختند.

از آن تاریخ تا به امروز بیش از هزار سال میگذرد ، اما رابعه هنوز در گرمابه خون خفته و به درستی‌ بیرون نیامده است و واقعیت اندیشه وتفکر شاهدخت بلخ... رابعه ...همچنان از سده‌ها بدین سو است که در زندان سانسور و بی‌توجهی باقی‌ مانده و این شاعر با ارزش و بٌعد آزاد اندیشی او در انتخاب وگزینش عشق به وسیله خشونت‌های فکری وباوری در بند و زنجیر است.
تنها در سال‌های پسین است که چند نویسنده و شاعر روی بعد آزاد اندیشی رابعه در انتخاب و گزینش عشق بحث نموده و از سرنوشت جانگداز او سخن رانده و قاتلین و منکران عشق را محکوم داشته‌اند.


اما سوال اساسی که میتواند مطرح گردد اینست که چرا در تاریخ ادبیات ما از رابطه های عاشقانه افسانه یی مانند ، یوسف و زلیخا ، لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد، وامق و عذرا و ویس و رامین ، به ویژه از یوسف و زلیخا و لیلی و مجنون ، داستان و دیوان های شعری داریم ، اما از رابعه بلخی که فداکارانه ترین و درعین حال سوگمندانه ترین حماسه عشق را با خون خویش در تاریخ عشق وحماسه در سر زمین ما رقم زده است، نشانه ء فقط در حد اولین شاعر زن و سوانح مختصر آن چیزی بیش از این نمیتوان یافت.


رابعه که با خون خویش عاطفه وعشق خود را ثبت دیوار تاریخ نمود و معشوق او بکتاش مردانه وار انتقام قتل عشق خود را گرفت و معشوقه عزیز خود را حتی در سفر وادی جاودنگی تنها نگذاشت و جان وتن به پایش فدا نمود ، در ادبیات و حماسه‌های عشقی ما آنگونه که یوسف و زلیخا عبری و لیلی و مجنون عربی راه یافته ، جای ندارد!


البته پاسخ با درنظر داشت اسیب دیدگی روان جامعه روشن است ،
و این عدم التفات منطقا" نباید شگفت آور هم باشد زیرا در جامعه ایکه افراد آن نتوانند عشق خویش را بدون خواندن دعای اعراب بر خود حلال سازند ، و یا کاری را بدون صلوات فرستادن بر اعراب انجام ندهند . چگونه میتوان در حالیکه خود تابع فرهنگ عربی‌ است ، با فرهنگ خویش بیگانه نشد و فرهنگ عرب را جانشین داشته‌های بومی خویش نکرد؟


اما بهر حال ، با وجود جو دینی و فرهنگ عربی حاکم بر جامعه ء ما ، بودند کسانی زیادی مانند عارفان چون شیخ فریدالدین عطاری، ابو سعید ابوالخیر بلخی و عبدالرحمن جامی که یاد و کلام رابعه بلخی را زنده نگهداشته اند.


اما رابعه در اشعار و آثار این عارفان بزرگ کشور ما بمثابهء اولین عقاب بلند پرواز مادینه ایکه آشیان بر ستیغ بلند خرد داشت و پروازش کلاغان را به مرگ میراند، بنا بر ملحوظاتی، بازتاب نیافته است. انچه که این راد مردان عارف نموده اند ، نجات رابعه است از بد نامی در جامعه عربی اندیش و زن سیتیز!!
در شریعت عرب، مرد حق لذت بردن وعشق وهمچنان حق بدست آوردن زن را تا سرحد تجاوز دارد ، که البته سرحد تجاوز در هنگام جهاد از صدر اسلام تا به امروز لایتناهی مشخص و معین است ، و این همان مساله به کنیزی گرفتن زنان است . اما اگر زن عاشق شود و اظهار عشق نماید ، فورا" متهم به روسپیگری میشود . در فرهنگ و سنت و شریعت عرب همیشه مرد عاشق زن شده است ، مجنون عاشق لیلی است ، وامق عاشق عذرا، ماجراء یوسف و زلیخا را که گفتیم. در حالیکه در حوزه پارسی معمولا" در اسطوره‌ها ورابطه‌های تاریخی در این مورد زنست که مرد دلخواه خویش را انتخاب نموده است. رودابه است که عاشق زال میشود واین عشق چنان فداکارانه است که رودابه دریغ نمی دارد که گیسوان خود را از بام به پایین نیاویزد که تا زال را به بالا بیاورد ، تهمینه در سمنگان عاشق رستم میشود ، منیژه عاشق پیژن است. ویا شرین عاشق خسرو است و ویس عاشق رامین و هم چنان رابعه که فکر و اندیشه‌اش را از زندان تفکرات عرب رها سلخته ، در سرزمین لاله زار بلخ در انتخاب همسر راه رودابه و تهمینه را بر می گزیند. راهیکه در کتاب عرب مستلزم سنگسار است. بدین لحاظ است که عارفان و عاقلان سرزمین ما سعی میدارند که حداقل روح معصوم و پاک و آزاده ء رابعه را در اجتماع مستغرقه شریعت عرب در آینده‌ها تبرئه نمایند .


بدین لحاظ که است که ابو سعید ابوالخیر عارف آزاده و آگاه ایرانی‌ چنانکه جامی در نفحات الانس از قول او مینویسد گفته است: « دختر کعب عاشق بود بر آن غلام . اما پیران همه افقاق کردند که این که او می گوید نه آن سخن باشدکه بر مخلوق توان گفت او را جای دیگر کار افتاده بود» 

ستایشگر فرزانه ی سیمرغ ، شیخ فرید الدین عطار هم در الهی نامه در تکیه بر سخن ابو سعید ابو الخیر میفرماید:
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست من آنجا رسیدم!


نمونه ای از چکامه این چکامه سرای پارسی زبان:


-ز بس گل که در باغ مأوی گرفت چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
صبا نافهٔ مشک تبت نداشت جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
بمی ماند اندر عقیقین قدح سرشکی که در لاله مأوی گرفت
قدح گیر چندی و دنیی مگیر که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت
سر نرگس تازه از زرّ و سیم نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود بنفشه مگر دین ترسی گرفت


-عشق او باز اندر آوردم به بند کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی که تا پایان بری بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی کز کشیدن سخت تر گردد کمند



- ز بـس گـل کـه در بـاغ مـأوی گــرفــت
چــمــن رنــگ ارتــنــگ مــــانــــی گــرفــت
صـبا نـــافــه مــشـک تـبـت نـداشــت
جـهـان بــوی مـشــک از چــه مـعـنـی گرفت
مگر چشم مجنون به ابــر انــدر است
کـه گـل رنـگ رخـسـار لـیـلــــی گـــــرفــت
بـه مـی مــانـد انـدر عـقـیـق قـــــــدح
سـرشـکـی کـه در لالـه مــأوی گــــــــرفـت


هیچ نظری موجود نیست: