۲۳.۶.۹۲

اصلاً عشقی در كار نيست


من همیشه کسانی را که صبح زود بیدار می‌شوند، حتی در تعطیلات، و کسانی را که قرن‌ها در بستر می‌مانند، به طور غریزی از هم تمیز داده‌ام. بی‌درنگ از گروه اول ‏وحشت داشته‌ام. همیشه از کسانی که به جنگ زندگی‌شان می‌روند می‌ترسم. انگار ‏جز کارها را سریع و زیاد انجام دادن چیز مهم دیگری برای‌شان وجود ندارد. مادرم را همه آن چنان دوست داشتند که نیازی نداشت همه ی ساعت‌های روزش را به انجام کاری اختصاص دهد. می‌گویند دنیا از آنِ سحرخیزان است. این آدم‌ها به دیگران می‌فهمانند که دنیا به آن‌ها تعلق دارد، و به این جنب و جوش روزانه‌شان مباهات می‌کنند. ولی وقتی همه، آدم را دوست دارند، دیگر دنیا برایش بی‌اهمیت است، خيلی کمتر نیاز دارد جايی در آن برای خودش دست و پا کند. مادرم میان امواج عشق شناور بود. پدر و مادرش خیلی عزیز دُردانه‌اش کرده بودند، و مردها همگی تحسینش می‌کردند. او نه مجبور بود چیزی را ثابت کند و نه بسازد. می‌توانست ساعت‌ها به طرز نامعقولی در بستر بماند. مادرم به دنیا اعتقادی نداشت، و من هم که دخترش هستم همین‌طور. او فقط به عشق اعتقاد داشت، و موقعي كه آدم جز به عشق به چیز ديگری اعتقاد ندارد، صبح‌ها بی‌حال و حوصله است، ميان ملافه‌ها ميیماند، چون عشقش آنجا حضور دارد. یا این که اصلاً عشقی در كار نيست ......

كريستين بوبن 

هیچ نظری موجود نیست: