من همیشه کسانی را که صبح زود بیدار میشوند، حتی در تعطیلات، و کسانی را که قرنها در بستر میمانند، به طور غریزی از هم تمیز دادهام. بیدرنگ از گروه اول وحشت داشتهام. همیشه از کسانی که به جنگ زندگیشان میروند میترسم. انگار جز کارها را سریع و زیاد انجام دادن چیز مهم دیگری برایشان وجود ندارد. مادرم را همه آن چنان دوست داشتند که نیازی نداشت همه ی ساعتهای روزش را به انجام کاری اختصاص دهد. میگویند دنیا از آنِ سحرخیزان است. این آدمها به دیگران میفهمانند که دنیا به آنها تعلق دارد، و به این جنب و جوش روزانهشان مباهات میکنند. ولی وقتی همه، آدم را دوست دارند، دیگر دنیا برایش بیاهمیت است، خيلی کمتر نیاز دارد جايی در آن برای خودش دست و پا کند. مادرم میان امواج عشق شناور بود. پدر و مادرش خیلی عزیز دُردانهاش کرده بودند، و مردها همگی تحسینش میکردند. او نه مجبور بود چیزی را ثابت کند و نه بسازد. میتوانست ساعتها به طرز نامعقولی در بستر بماند. مادرم به دنیا اعتقادی نداشت، و من هم که دخترش هستم همینطور. او فقط به عشق اعتقاد داشت، و موقعي كه آدم جز به عشق به چیز ديگری اعتقاد ندارد، صبحها بیحال و حوصله است، ميان ملافهها ميیماند، چون عشقش آنجا حضور دارد. یا این که اصلاً عشقی در كار نيست ......
كريستين بوبن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر