۳۰.۵.۹۲

در آغاز حوا بود و البته آدم هم بود......بخش چهار


حوا دوشنبه:
زيبا بودن شادی آوره! آدم هم زيباست! وقنی به موهام گل میزنم زيباترم میشم.

سه شنبه: امروز تو جنگل يه صدايی شنيديم. دنبالش گشتيم اما نتونستيم پيداش كنيم. آدم میگفت قبلا هم اين صدا رو شنيده اما با وجود اين كه خيلی نزديكش بوده هيچ وقت اونو نديده. واسه همينه مطمئن بود كه اون مثل هواست و ديده نمیشه. ازش خواستم هر چی در مورد اون صدا میدونه بهم بگه، اما چيز زيادی نمیدونست. فقط گفت كه اون صاحب اين باغه و بهش گفته كه بايد از باغ محافظت كنه و گفته كه ما نبايد از ميوه ی يه درخت خاص بخوريم و اگه اين كارو بكنيم حتما میميريم. اين تموم چيزی بود كه آدم میدونست. میخواستم اين درختو ببينم ، واسه همين با هم به سمت جايیكه درخت تو يه نقطه ی خلوت و قشنگ قرار داشت، قدم زديم و اونجا نشستيم و يه مدت طولانی با علاقه بهش نگاه كرديم و حرف زديم. ادم گفت اين درخت شناخت خوبی از بديه! 
_ خوبی و بدی؟
_ بله
_ چی هست؟
_ چی چيه؟
_ خوبی چيه؟
_ نمیدونم! از كجا بايد بدونم؟
_ خب پس بدی چيه؟
_ فكر میكنم اسم يه چيزيه. اما نمیدونم چی.
_ اما آدم! حداقل بايد يه نظری در موردش داشته باشی.
_ چرا بايد يه نظری داشته باشم؟ تا حالا هيچ كدوم از اين چيزا رو نديدم ، پس چطوری میتوانم دركشون كنم؟ نظر تو در موردشون چيه؟
مشخصه كه منم نظری نداشتم و غيرمنطقی بود از او انتظار داشته باشم كه نظری داشته باشه. هيچ طوری نمی تونستيم حدسی در اين مورد بزنيم. اينا كلمه های جديدی بودن، مثل بقيه ی كلمه ها كه ما قبل از اين نشنيده بوديمشون.


هنوز ذهنم درگير اين موضوع بود. واسه همين گفتم: آدم!
اون كلمه های دیگه چی؟ مرگ و مردن! اونا يعنی چی؟
_ هيچ نظری در موردشون ندارم.
_ خب پس حدس میزنی معنی شون چی باشه؟
_ عزيزم! نمیتونی درك كنی در مورد موضوعی كه هيچی در موردش نمیدونم حتا يه حدس ساده هم نمیتونم بزنم؟ وقش كسی پيش زمينه ای در مورد چيزی نداره نمیتونه بهش فكر كنه! اين طور نيست؟
_ بله ، میدونم ، اما اين خيلی بده. چون وقتی نمیتونم چيزی رو بدونم بيشتر میخوام كه بدونم!

چند لحظه ساكت مونديم تا اين معما رو تو ذهنمون زير و رو كنيم. يه دفه فهميدم چطوری میتونيم از اين موضوع سر در بياريم و تعجب كردم از اين كه چرا از اول به اين راه فكر نكرده بوديم.
خيلی ساده بود! بالا پريدم و گفتم: چه قدر ما خنگيم! بيا ميوه ی درختو بخوريم! اون وقت میميريم و میفهميم مردن يعنی چه و ديگه اين قدر از ندونستنش اذيت نمی شيم.
ادم ديد كه حرف درستی زدم و يه دفه بلند شد و داشت به طرف يكی از سيبای درخت دست دراز میكرد كه يه موجود خيلی عجيب و غريب بال بال زد به طرفمون اومد، موجودیكه هيچ وقت نديده بوديمش ، ما هم شروع كرديم به دنبالش دويدن. كيلومترها بالای تپه و پائين دره، به زحمت كشون كشون دنبال اون جن پرنده رفتيم تا به قسمت عقبی دره رسيديم، جايیكه درخت بزرگ انجير معابد بود. اون جا گرفتيمش. چه لذتی داشت، چه پيروزی بزرگي. او يك تروداكتيل بود! ( راسته ای از سوسماران بال دار عهد ژوراسيك سفلی تا عهد مسوزئيك) پتردکتیل

آدم دوشنبه: تو دنيا چيزی رو نمیشناسم كه بهش علاقه مند نباشه! مثلا حيوونا، كه من نسبت بهشون بی تفاوتم اما اون اين طوری نيست. هيچ كدوم هم فرقی براش ندارن، به همه شون میرسه، فكر میكنه همه شون مث يه گنج ارزشمندن و هر حيوون جديدی هم كه بياد جاش محفوظه. وقتی اون برونتوساروس ( نوعی دايناسور) غول پيكر طرف خونه مون اومد، حوا بهش به چشم يكی از مايحتاج خونه نگاه میكرد و من به چشم يه مصيبت بزرگ! اين خودش مثال خوبيه واسه عدم تفاهمی كه تو نگاه ما به دنيا وجود داره! حوا میخواست اونو اهلی كنه و من میخواستم از خونه دورش كنم. حوا اعتقاد داشت میشه با مهربونی اونو رام كرد و ازش يه حيوون اهلی ساخت، من میگفتم يه حيوون اهلی با هفت متر ارتفاع و بيست وشش متر طول مناسب تو خونه نگه داشتن نيست، حتا اگه هيچ قصد بدی نداشته باشه و نخواد ضرری برسونه، ممكنه رو خونه بشينه و لهش كنه! چون هر كسی میتونه از چشاش بخونه چه قدر گيج و حواس پرته! با وجود همه ی اينا هنوز دلش میخواست اون هيولا رو داشته باشه، هيچ جوریهم دست بردار نبود. فكر میكرد میتونيم باهاش يه لبنياتی بزنيم و از من خواست تو دوشيدن اون هيولا بهش كمك كنم. اما من اين كارو نكردم چون خيلی خطرناك بود. نه نردبونی داشتيم كه ازش بالا بريم، نه اصلا جنسيتش به اين كار میخورد!! بعدش گفت میخواد سوارش بشه و منظره های اطرافو تماشا كنه. دم ده متری اون هيولا مثل يه درخت رو زمين افتاده بود، اونم فكر میكرد میتونه ازش بالا بره اما اشتباه میكرد. وقتی به جای شيب دار و ليزش رسيد، به پائين سر خورد. حتا نزديك بود به خاطر كسی جز من خود شو زخمی كنه. هيچ چيزی جز اثبات مطالب علمی راضیش نمیكنه. نظريه های آزمايش نشده تو كارش نيست و قبولشون نداره. هميشه دنبال دونستنه و به نظرم درستش هم همينه. اين اخلاقش برام خيلی جذابه و تاثيرشو رو خودم حس میكنم. فكر میكنم اگه بيشتر باهاش باشم خودمم اين طوری بشم. اون يه نظريه ی ديگه هم در مورد اون هيولا داشت: فكر میكرد اگه رامش كنيم و باهاش دوست باشيم، میتونيم اونو تو رودخونه بذاريم و ازش به عنوان يه پل استفاده كنيم. بعد از اين كه اون هيولا به اندازه ی كافی رام شد، حداقل اون قدریكه حوا میخواست، نظريه ش رو آزمايش كرد اما شكست خورد. هر بار كه اونو درست رو رودخانه قرار داد و رفت به ساحل تا از روش رد بشه، هيولا از رودخانه بيرون اومد و مثل يه كوه اهلی شده دنبالش راه افتاد! مثل بقيه یحيوونا! همه شون همين كارو میكنن!

سه شنبه: تازگی با يه مار دوست شده، وقتی پای حيوونا به ميون میآد هيچی از نظرش اشتباه نيست. به همه شون اطمينان میكنه، اونا هم بهش اطمينان دارن. چون خودش هيچ وقت به اونا خيانت نمیكنه، فكر میكنه اونا هم بهش خيانت نمیكنن. از آشناييش با اين جونور خوشحالم چون اين مار حرف میزنه و اين طور یمیتونم يه كم استراحت كنم.

جمعه: میگه ماره بهش توصيه میكنه از ميوه یاون درخت بخوره، ميگه اگه اين كارو كنه نتيجه اش داناييه.

حوا سه شنبه: سع یكردم براش چند تا از اون سيبا بيارم اما نشد، فكر میكنم از اين كه به فكرشم خوشحاله. اونا ممنوعن و اون میگه با اين كار يه بلايی سرم میآد. اما اگه با اين كار میتونم خوشحالش كنم، چرا بايد از آسيب ديدن بترسم؟

آدم سه شنبه: باز میخواست از اون درخت بالا بره. گفت هيچ كسی اون اطراف نگاش نمیكرده. بهش گفتم واسه انجام هر كار خطرناكی يه توجيهی داره! از شنيدن كلمه ی"توجيه" هم تعجب كرد، هم به گمونم حسوديش شد. فكر كردم كه چه كلمه ی خوبی استفاده كردم. نصيحتش كردم از اون درخت دوری كنه و اون گفت اين كارو نمی كنه. بوی دردسر میآيد! بايد از اين جا برم!

ادامه دارد....

هیچ نظری موجود نیست: