۲۷.۵.۹۲

در آغاز حوا بود و البته آدم هم بود...... بخش نخست

مقدمه:


آدم‮ ‬به‮ ‬جرم‮ ‬خوردن‮ ‬گندم‮ ‬با‮ ‬حوا‮ ‬شد‮ ‬رانده‮ ‬از‮ ‬بهشت‮ ‬اما‮ ‬چه‮ ‬غم‮ ‬حوا‮ ‬خودش‮ ‬بهشت‮ ‬است.



در‮ ‬آغاز‮ ‬...


حوا

: كی‮ ‬ام‮ ‬؟‮ ‬چی‮ ‬ام‮ ‬؟‮ ‬كجام‮ ‬؟



شنبه‮ ‬:


دیگه‮ ‬یه‮ ‬روزم‮ ‬شده‮ ...‬. انگار‮ ‬دیروز‮ ‬بود‮ ‬كه‮ ‬اومدم‮ ‬. چون‮ ‬اگر‮ ‬پریروزی‮ ‬ام‮ ‬وجود‮ ‬داشته‮ ‬من‮ ‬اینجا‮ ‬نبودم‮ ‬یا‮ ‬اگه‮ ‬بودم‮ ‬یادم‮ ‬نمی

آد‮ ‬. شایدم‮ ‬من‮ ‬متوجه‮ ‬ش‮ ‬نشدم‮ ‬. خوب‮ ‬سعی‮ ‬می‮ ‬كنم‮ ‬از‮ ‬این‮ ‬به‮ ‬بعد‮ ‬بیشتر‮ ‬مراقب‮ ‬باشم‮ ‬و‮ ‬همه‮ ‬چی‮ ‬رو‮ ‬یادداشت‮ ‬كنم‮ ‬.


بهتره‮ ‬از‮ ‬همین‮ ‬الان‮ ‬شروع‮ ‬كنم‮ ‬تا‮ ‬ترتیب‮ ‬خاطراتم‮ ‬به‮ ‬هم‮ ‬نریزه‮ ‬،‮ ‬غریزه‮ ‬بهم‮ ‬میگه‮ ‬این‮ ‬نوشته‮ ‬ها‮ ‬یه‮ ‬روزی‮ ‬به‮ ‬درد‮ ‬تاریخ

نویسا‮ ‬می‮ ‬خوره‮ ‬.



حس‮ ‬می‮ ‬كنم‮ ‬یه‮ ‬تجربه‮ ‬ام‮ ‬! دقیقا‮ ‬حس‮ ‬یه‮ ‬تجربه‮ ‬رو‮ ‬دارم‮ ‬!
غیرممكنه‮ ‬كسی‮ ‬به‮ ‬اندازه‮ ‬ی‮ ‬من‮ ‬احساس‮ ‬كنه‮ ‬یه‮ ‬تجربه‮ ‬س‮ ‬،


یواش‮ ‬یواش‮ ‬داره‮ ‬باورم‮ ‬می‮ ‬شه‮ ‬این‮ ‬چیزیه‮ ‬كه‮ ‬من‮ ‬هستم‮ ‬! یه‮ ‬تجربه،‮ ‬فقط‮ ‬یه‮ ‬تجربه‮ ‬و‮ ‬نه‮ ‬چیز‮ ‬دیگه‮ ‬!


خب‮ ‬اگه‮ ‬من‮ ‬یه‮ ‬تجربه‮ ‬ام‮ ‬،‮ ‬همه‮ ‬ی‮ ‬اونم‮ ‬؟‮ ‬نه‮ ‬! فكرنمی‮ ‬كنم‮ ‬! فكر‮ ‬می‮ ‬كنم‮ ‬یه‮ ‬بخش‮ ‬از‮ ‬این‮ ‬تجربه‮ ‬ام‮ ‬،‮ ‬بخش‮ ‬اصلی‮ ‬اون‮ ‬!


اما

به‮ ‬گمونم‮ ‬بقیه‮ ‬ی‮ ‬این‮ ‬تجربه‮ ‬هم‮ ‬سهم‮ ‬خودش‮ ‬تو‮ ‬این‮ ‬ماجرا‮ ‬داره‮ ‬.

آیا‮ ‬موقعیتم‮ ‬این‮ ‬وسط‮ ‬تضمین‮ ‬شده‮ ‬یا‮ ‬باید‮ ‬مواظب‮ ‬باشم‮ ‬و‮ ‬ازش‮ ‬مراقبت‮ ‬كنم‮ ‬؟‮ ‬شاید‮ ‬دومی‮ ‬! غریزه‮ ‬م‮ ‬بهم‮ ‬می‮ ‬گه‮ ‬: مراقبه

ای‮ ‬ابدی‮ ‬،‮ ‬هزینه‮ ‬ی‮ ‬برتری‮ ‬است‮ ‬(به‮ ‬گمونم‮ ‬واسه‮ ‬كسی‮ ‬به‮ ‬كم‮ ‬سالی‮ ‬من‮ ‬عبارت‮ ‬خوبیه)


امروز‮ ‬همه‮ ‬چیز‮ ‬بهتر‮ ‬از‮ ‬دیروزه‮ ‬. تو‮ ‬شژلوغ‮ ‬پولوغی‮ ‬تموم‮ ‬كردن‮ ‬كار‮ ‬ساختن‮ ‬دنیا‮ ‬،‮ ‬كوها‮ ‬آشفته‮ ‬و‮ ‬دشتا‮ ‬شلوغ‮ ‬و‮ ‬به‮ ‬هم

ریخته‮ ‬باقی‮ ‬مونده‮ ‬بودن‮ ‬این‮ ‬منظره‮ ‬ی‮ ‬زشتی‮ ‬رو‮ ‬درست‮ ‬كرده‮ ‬بود‮ ‬.
نباید كارای قشنگ و با شكوه هنری رو هول هولكی سرهم كرد ! این دنیای نوساز و بزرگ قشنگترین اثر هنریه ! كه با وجود عجله ای كه وقت ساختنش كردن به شكل حیرت آوری كامله ! بعضی جاها زیادی ستاره وجود داره در صورتی كه جاهای دیگه به اندازه ی كافی ستاره نیست ، اما حتما این مشكل هم برطرف میشه !

دیروز طرفای بعدازظهر اون یكی تجربه رو دنبال كردم تا ببینم به چه دردی می خوره ! اما نفهمیدم . فكرمی كنم یه مرد باشه ، من تا حالا هیچ مردی رو ندیدم اما اون شبیه یه مرده و مطمئنم همین طوره . در مورد اون بیشتر از تموم حیوونای دیگه احساس كنجكاوی می كنم . اولش ازش می ترسیدم و هروقت پیداش می شد شروع به دویدن می كردم چون فكر می كردم می خواد دنبالم كنه . اما یواش یواش فهمیدم اونه كه می خواد از دستم فرار كنه واسه همین دیگه ازش نترسیدم ، راه افتادم هرجا می رفت نزدیكش حركت می كردم . این كار اون و عصبی و ناراحت كرده بود ، آخرش اون قدر ترسیده بود كه از یه درخت بالا رفت . كلی منتظر موندم ، بی خیال شدم رفتم خونه . امروز دوباره همین اتفاق افتاد . مجبورش كردم از دستم فرار كنه و بره بالای درخت!

آدم:
دوشنبه: این موجود جدید و مو بلند ، خیلی داره مزاحم میشه داره ول میگرده و هرجا می رم دنبالم میاد ! از این كارش خوشم نمیاد ! به این كه كسی همراهم باشه عادت ندارم ، ای كاش بره پیش بقیه حیوونا ...

حوا:
یكشنبه : هنوز اون بالاست ! انگار داره استراحت میكنه ! البته این فقط بهونه شه ! وگرنه یكشنبه كه روز استراحت نیست ! شنبه رو واسه این كار گذاشتن ! این موجود فقط دوست داره استراحت كنه ! این همه استراحت خستم میكنه . اینكه همش بشینمو اون درخت رو نگاه كنم هم خستم میكنه. تعجب میكنم این موجود واسه چی ساخته شده : هیچ وقت ندیدم كاری انجام بده !

حوا :
دوشنبه : دیشب ماه شل شد و سر خورد و از آسمون افتادپایین - چه مصیبت بزرگی ! وقتی بهش فكر می كنم دلم می گیره . بین چیزهای قشنگ و زینتی هیچ چیزی توی قشنگی به پای ماه نمی رسه . باید محكم تر می بستنش . ای كاش بشه دوباره بتونیم سرجاش برگردونیم ... نمی شه حدس زد كجا رفته و تازه مطمئنم هركی دستش بهش برسه قایمش می كنه ، چون اگه خودمم بودم همین كارو می كردم . تو هر مورد دیگه ای می تونم صادق باشم ولی تازگی دارم متوجه می شم كه تموم وجودم عشق به زیباییه ، خب اینطوری نمی شه به من اطمینان كردو ماه یكی دیگه رو به من سپرد ! تازه وقتی نمی دونه ماهش پیش منه ! اگه تو روز یه ماه پیدا كنم به صاحبش برش می گردونم ، چون می ترسم یكی اونو دست من ببینه ، اما اگه تو تاریكی پیداش كرده باشم یه بهونه ای پیدا می كنم تا در موردش به هیشكی چیزی نگم ! چون عاشق ماهم ! خیلی قشنگ و عاشقانه است ! كاشكی می شد پنج شیش تا ماه داشتیم ، اون وقت دیگه هیچوقت نمی خوابیدم ، هیچوقت از اینكه توی ساحل ، روی خزهها دراز بكشمو اونارو تماشا كنم خسته نمی شدم . ستارهها هم خوبند !كاشكی می شد چنتا از اونا رو بچینم تا روی موهام بذارمشون ! اما به گمونم هرگز نتونم ! حتما تعجب می كنید اگه بفهمید چقد از ما دورند ! چون اینطور به نظر نمی رسه . وقتی برای اولین بار تو آسمون پیداشون شد ، خواستم با یه چوب چندتاشونو بچینم اما چوبم بهشون نرسید ، بعدش اونقدر سنگ و كلوخ طرفشون پرت كردم كه خسته شدم ، اما چون چپ دستم و نمی تونم خوب سنگ پرت كنمنتونستم حتی یه دونشونو بچینم . البته بعضی از پرتابام خیلی نزدیك بودو اگه یه كم بیشتر تلاش می كردم شاید می تونستم یكیشون و پایین بندازم . واسه همین نشستم و گریه كردم ، كه به گمونم واسه كسی به سن و سال من كاملا طبیعیه . بعدش یكم استراحت كردم ، یه سبد برداشتم و راه افتادم طرف انتهای باغ ، جایی كه ستارهها نزدیك زمین بودند و می تونستم اونا را با دست بچینم . این جوری از همه نظر بهتر بود ، چون می شد اونا رو آروم و یكی یكی جمع كرد تا نشكنن ! اما اونجا از چیزی كه فكر می كردم دورتر بود ، آخرش منصرف شدم و جلوتر نرفتم . خیلی خسته بودم ، نمی تونستم حتی قدم از قدم بردارم ، پاهامم زخمی شده بودن و درد می كردن ، نمی تونستم برگردم خونه ، خیلی دور بودو هوا داشت سرد می شد . چندتا ببر پیدا كردم و تو بغلشون كه خیلی گرم و راحت بود ، خوابیدم . نفسشون شیرین و دلپذیر بود ، چون از توت فرنگیای باغ تغذیه می كردن . تا پیش از اون هیچ ببری رو ندیده بودم اما همون موقع از نوارایی كه رو بدنشون داشتن شناختمشون .

سه شنبه :
اونا دیشب ماه و سرجاش برگردوندن و من كلی خوشحال شدم ! این از درست كاریشونه ماه دوباره سر خورد پایین افتاد اما دیگه ناراحت نشدم . وقتی آدم همسایه هایی به این خوبی داره دیگه لازم نیست نگران باشه ، اونا ماه و برمی گردونن . كاش می تونستم واسه تشكر ازشون یه كاری كنم . دوست داشتم می تونستم براشون چندتا ستاره بفرستم ، چون ما بیشتر از نیازمون ستاره داریم . البته منظورم منه ! نه ما! چون می دونم اون موجود به این چیزا هیچ اهمیتی نمی ده . نه ذوق سلیقه داره ! نه مهربونه ! دیروز عصر ، موقع تاریك شدن هوا دیدم كنار بركه دراز كشیده و داره سعی می كنی ماهیای خالدار كوچولویی كه اونجا بازی می كردن و بگیره . منم مجبور شدم اونقدر كلوخ طرفش پرت كنم تا باز بره بالای درخت و دست از سر اون ماهیای بیچاره برداره . گاهی از خودم می پرسم این موجود واقعا به چه دردی می خوره ؟ اصلا قلب داره ؟ راس راسی هیچ احساسی به اون موجودای كوچولو و دوست داشتنی نداره ؟ گاهی گمون می كنم اصلا واسه همین كارا ساخته شده ! ظاهرش كه این طور نشون می ده . یكی از كلوخا به پشت گوشش خورد و اون به حرف اومد . هیجان زده شده بودم ، چون اولین با بود كه صدایی كسی جز خورمو می شنیدم . كلمه هایی كه گفت رو نفهمیدم اما به نظرم با معنی رسیدن . از وقتی فهمیدم می تونه حرف بزنه ، ازش خوشم اومده ، واسه اینكه عاشق حرف زدنم . همیشه دارم حرف می زنم !
ادامه دارد.....


هیچ نظری موجود نیست: