آدم به جرم خوردن گندم با حوا شد رانده از بهشت اما چه غم حوا خودش بهشت است.
در آغاز ...
حوا : كی ام ؟ چی ام ؟ كجام ؟
شنبه :
دیگه یه روزم شده .... انگار دیروز بود كه اومدم . چون اگر پریروزی ام وجود داشته من اینجا نبودم یا اگه بودم یادم نمی آد . شایدم من متوجه ش نشدم . خوب سعی می كنم از این به بعد بیشتر مراقب باشم و همه چی رو یادداشت كنم .
بهتره از همین الان شروع كنم تا ترتیب خاطراتم به هم نریزه ، غریزه بهم میگه این نوشته ها یه روزی به درد تاریخ نویسا می خوره .
حس می كنم یه تجربه ام ! دقیقا حس یه تجربه رو دارم !
غیرممكنه كسی به اندازه ی من احساس كنه یه تجربه س ،
یواش یواش داره باورم می شه این چیزیه كه من هستم ! یه تجربه، فقط یه تجربه و نه چیز دیگه !
خب اگه من یه تجربه ام ، همه ی اونم ؟ نه ! فكرنمی كنم ! فكر می كنم یه بخش از این تجربه ام ، بخش اصلی اون !
اما به گمونم بقیه ی این تجربه هم سهم خودش تو این ماجرا داره . آیا موقعیتم این وسط تضمین شده یا باید مواظب باشم و ازش مراقبت كنم ؟ شاید دومی ! غریزه م بهم می گه : مراقبه ای ابدی ، هزینه ی برتری است (به گمونم واسه كسی به كم سالی من عبارت خوبیه)
امروز همه چیز بهتر از دیروزه . تو شژلوغ پولوغی تموم كردن كار ساختن دنیا ، كوها آشفته و دشتا شلوغ و به هم ریخته باقی مونده بودن این منظره ی زشتی رو درست كرده بود .
نباید كارای قشنگ و با شكوه هنری رو هول هولكی سرهم كرد ! این دنیای نوساز و بزرگ قشنگترین اثر هنریه ! كه با وجود عجله ای كه وقت ساختنش كردن به شكل حیرت آوری كامله ! بعضی جاها زیادی ستاره وجود داره در صورتی كه جاهای دیگه به اندازه ی كافی ستاره نیست ، اما حتما این مشكل هم برطرف میشه !
دیروز طرفای بعدازظهر اون یكی تجربه رو دنبال كردم تا ببینم به چه دردی می خوره ! اما نفهمیدم . فكرمی كنم یه مرد باشه ، من تا حالا هیچ مردی رو ندیدم اما اون شبیه یه مرده و مطمئنم همین طوره . در مورد اون بیشتر از تموم حیوونای دیگه احساس كنجكاوی می كنم . اولش ازش می ترسیدم و هروقت پیداش می شد شروع به دویدن می كردم چون فكر می كردم می خواد دنبالم كنه . اما یواش یواش فهمیدم اونه كه می خواد از دستم فرار كنه واسه همین دیگه ازش نترسیدم ، راه افتادم هرجا می رفت نزدیكش حركت می كردم . این كار اون و عصبی و ناراحت كرده بود ، آخرش اون قدر ترسیده بود كه از یه درخت بالا رفت . كلی منتظر موندم ، بی خیال شدم رفتم خونه . امروز دوباره همین اتفاق افتاد . مجبورش كردم از دستم فرار كنه و بره بالای درخت!
آدم:
دوشنبه: این موجود جدید و مو بلند ، خیلی داره مزاحم میشه داره ول میگرده و هرجا می رم دنبالم میاد ! از این كارش خوشم نمیاد ! به این كه كسی همراهم باشه عادت ندارم ، ای كاش بره پیش بقیه حیوونا ...
حوا:
یكشنبه : هنوز اون بالاست ! انگار داره استراحت میكنه ! البته این فقط بهونه شه ! وگرنه یكشنبه كه روز استراحت نیست ! شنبه رو واسه این كار گذاشتن ! این موجود فقط دوست داره استراحت كنه ! این همه استراحت خستم میكنه . اینكه همش بشینمو اون درخت رو نگاه كنم هم خستم میكنه. تعجب میكنم این موجود واسه چی ساخته شده : هیچ وقت ندیدم كاری انجام بده !
حوا :
دوشنبه : دیشب ماه شل شد و سر خورد و از آسمون افتادپایین - چه مصیبت بزرگی ! وقتی بهش فكر می كنم دلم می گیره . بین چیزهای قشنگ و زینتی هیچ چیزی توی قشنگی به پای ماه نمی رسه . باید محكم تر می بستنش . ای كاش بشه دوباره بتونیم سرجاش برگردونیم ... نمی شه حدس زد كجا رفته و تازه مطمئنم هركی دستش بهش برسه قایمش می كنه ، چون اگه خودمم بودم همین كارو می كردم . تو هر مورد دیگه ای می تونم صادق باشم ولی تازگی دارم متوجه می شم كه تموم وجودم عشق به زیباییه ، خب اینطوری نمی شه به من اطمینان كردو ماه یكی دیگه رو به من سپرد ! تازه وقتی نمی دونه ماهش پیش منه ! اگه تو روز یه ماه پیدا كنم به صاحبش برش می گردونم ، چون می ترسم یكی اونو دست من ببینه ، اما اگه تو تاریكی پیداش كرده باشم یه بهونه ای پیدا می كنم تا در موردش به هیشكی چیزی نگم ! چون عاشق ماهم ! خیلی قشنگ و عاشقانه است ! كاشكی می شد پنج شیش تا ماه داشتیم ، اون وقت دیگه هیچوقت نمی خوابیدم ، هیچوقت از اینكه توی ساحل ، روی خزهها دراز بكشمو اونارو تماشا كنم خسته نمی شدم . ستارهها هم خوبند !كاشكی می شد چنتا از اونا رو بچینم تا روی موهام بذارمشون ! اما به گمونم هرگز نتونم ! حتما تعجب می كنید اگه بفهمید چقد از ما دورند ! چون اینطور به نظر نمی رسه . وقتی برای اولین بار تو آسمون پیداشون شد ، خواستم با یه چوب چندتاشونو بچینم اما چوبم بهشون نرسید ، بعدش اونقدر سنگ و كلوخ طرفشون پرت كردم كه خسته شدم ، اما چون چپ دستم و نمی تونم خوب سنگ پرت كنمنتونستم حتی یه دونشونو بچینم . البته بعضی از پرتابام خیلی نزدیك بودو اگه یه كم بیشتر تلاش می كردم شاید می تونستم یكیشون و پایین بندازم . واسه همین نشستم و گریه كردم ، كه به گمونم واسه كسی به سن و سال من كاملا طبیعیه . بعدش یكم استراحت كردم ، یه سبد برداشتم و راه افتادم طرف انتهای باغ ، جایی كه ستارهها نزدیك زمین بودند و می تونستم اونا را با دست بچینم . این جوری از همه نظر بهتر بود ، چون می شد اونا رو آروم و یكی یكی جمع كرد تا نشكنن ! اما اونجا از چیزی كه فكر می كردم دورتر بود ، آخرش منصرف شدم و جلوتر نرفتم . خیلی خسته بودم ، نمی تونستم حتی قدم از قدم بردارم ، پاهامم زخمی شده بودن و درد می كردن ، نمی تونستم برگردم خونه ، خیلی دور بودو هوا داشت سرد می شد . چندتا ببر پیدا كردم و تو بغلشون كه خیلی گرم و راحت بود ، خوابیدم . نفسشون شیرین و دلپذیر بود ، چون از توت فرنگیای باغ تغذیه می كردن . تا پیش از اون هیچ ببری رو ندیده بودم اما همون موقع از نوارایی كه رو بدنشون داشتن شناختمشون .
سه شنبه :
اونا دیشب ماه و سرجاش برگردوندن و من كلی خوشحال شدم ! این از درست كاریشونه ماه دوباره سر خورد پایین افتاد اما دیگه ناراحت نشدم . وقتی آدم همسایه هایی به این خوبی داره دیگه لازم نیست نگران باشه ، اونا ماه و برمی گردونن . كاش می تونستم واسه تشكر ازشون یه كاری كنم . دوست داشتم می تونستم براشون چندتا ستاره بفرستم ، چون ما بیشتر از نیازمون ستاره داریم . البته منظورم منه ! نه ما! چون می دونم اون موجود به این چیزا هیچ اهمیتی نمی ده . نه ذوق سلیقه داره ! نه مهربونه ! دیروز عصر ، موقع تاریك شدن هوا دیدم كنار بركه دراز كشیده و داره سعی می كنی ماهیای خالدار كوچولویی كه اونجا بازی می كردن و بگیره . منم مجبور شدم اونقدر كلوخ طرفش پرت كنم تا باز بره بالای درخت و دست از سر اون ماهیای بیچاره برداره . گاهی از خودم می پرسم این موجود واقعا به چه دردی می خوره ؟ اصلا قلب داره ؟ راس راسی هیچ احساسی به اون موجودای كوچولو و دوست داشتنی نداره ؟ گاهی گمون می كنم اصلا واسه همین كارا ساخته شده ! ظاهرش كه این طور نشون می ده . یكی از كلوخا به پشت گوشش خورد و اون به حرف اومد . هیجان زده شده بودم ، چون اولین با بود كه صدایی كسی جز خورمو می شنیدم . كلمه هایی كه گفت رو نفهمیدم اما به نظرم با معنی رسیدن . از وقتی فهمیدم می تونه حرف بزنه ، ازش خوشم اومده ، واسه اینكه عاشق حرف زدنم . همیشه دارم حرف می زنم !
ادامه دارد.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر