۲۹.۵.۹۲

در آغاز حوا بود و البته آدم هم بود......بخش سوم


جمعه: دوشنبه ی پیش، دم غروب، یه لحظه دوباره اونو دیدم، اما فقط یه لحظه. امیدوار بودم به خاطر این كه سعی كردم اوضاع خونه رو سر و سامون بدم ازم تشكر كنه، چون خیلی كار كرده بودم اما اون این كارو نكرد، رو برگردوند و از پیشم رفت. به خاطر یه چیز دیگه هم ناراحت شد: دوباره سعی كردم مجبورش كنم دیگه بالای آبشار نره، چون آتیش یه حس تازه ی دیگه رو بهم نشون داده بود، حسی كه اصلا با عشق و اندوه و بقیه ی حسایی كه تا اون موقع كشف كرده بودم فرق داشت، حس ترس و این خیلی وحشتناك بود، ای كاش هیچ وقت این حسو كشف نكرده بودم. حسی كه لحظه هامو خراب می كنه، شادیمو از بین می بره و باعث می شه از وحشت به خودم بلرزم، اما نمی تونستم اونو مجبور به این كار كنم چون هنوز این حسو كشف نكرده بود و نمی تونست دركم كنه.

آدم جمعه:

به التماس افتاده كه دیگه بالای آبشار نرم، مگه این كار چه ضرری واسه اون داره، میگه باعث می شه از ترس به خودش بلرزه. نمی دونم چرا؟ من همیشه این كارو می كنم، من همیشه هیجان شیرجه زدن تو آب سردو دوست داشتم و دارم. فكر می كنم آبشار به درد همین كار می خوره و تا جایی كه می دونم استفاده ی دیگه ای جز این نداره. اما اون می گه آبشار فقط واسه قشنگ شدن منظرهها درست شده، متل كرگدنا و ماموتا! این جا خیلی محدود شدم، لازمه محیطمو عوض كنم.


حوا جمعه: سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، و امروز. همه بدون دیدن اون، زمان زیادیه واسه تنها موندن، اما با این حال تنها بودن از این كه حس كنی مزاحمی و نمی خوانت بهتره. باید یه همدم داشته باشم، فكر می كنم برای این كار ساخته شدم، واسه همین با حیوونا دوست می شم. اونا هم جذابن، هم مؤدب و مهربون. هپچ وقت عنق نیستن و نمی ذارن حس كنی مزاحمی. بهت لبخند می زنن و برات دم تكون می دن، البته اگه داشته باشن، همیشه هم آماده ی بازی و سروصدا كردن و این ور و اون ور گشتن یا هر كار دیگه ای كه بگی هستن. به نظر من اونا جنتلمنای واقعیین. این روزا بهم خیلی خوش گذشته و اصلا احساس تنهایی نكردم. همیشه یه گروه از اونا دوروبرم هستن، گاهی اون قدر زیادن كه تا چشم كار می كنه دشتو پر می كنن و نمی شه شمردشون. وقتی هم می ری و بالای یه صخره وسطشون می ایستی و به دشتی كه انگار از پوست حیوونا پوشیده شده نگاه می كنی، اون قدر پر از رنگای شاد و نورای درخشنده و موجای خطای بدن حیووناست كه فكر می كنی یه دریاچه ست، ولی تو می دونی كه این طور نیست. وقتی طوفان پرنده های مهاجر و گردباد بال های در حال پروازشون شروع می شه، وقتی خورشید به اون پرای زیبا می تابه، آن چنان درخششی از همه ی رنگایی كه می تونی بهشون فكر كنی به وجود می آد كه چشما رو خیره می كنه. ما با هم خیلی جاها رو گشتیم و بیشتر جاهای دنیا رو دیدم، شاید همه ی دنیا رو. پس من اولین جهان گرد دنیام، اولین و تنها جهان گرد دنیا، وقتی با هم در حال راه رفتن هستیم، منظره ی با ابهتی به وجود می آد، منظره ای كه شبیهش هیچ جا وجود نداره. واسه این كه راحت باشم سوار یه ببر یا یه پلنگ می شم، چون هم خیلی نرم هستن و هم كمر فرورفته ای دارن كه اندازه ی منه، خیلی هم خوشگلن، اما وقتی می خوایم به جاهای دور بریم یا وقتی می خوام منظرهها رو بهتر ببینم سوار یه فیل می شم. فیل منو با خرطومش بالا می ذاره، اما خودم می تونم پایین بیام. وقتی آماده ی اتراق كردن می شیم اون می شینه و من از پشتش سر می خورم پایین می آم. پرندهها و حیوونا همه با هم دوستن و هیچ وقت با هم بحث و دعوا نمی كنن، اونا با هم حرف میزنن، با منم حرف میزنن، اما احتمالا به یه زبون خارجی صحبت می كنن چون من حتا یه كلمه از حرفاشونو نمی فهمم. با این حال معمولا وقتی من باهاشون حرف می زنم می فهمند چی می گم، مخصوصا سگ و فیل. این باعث خجالت منه، چون نشون می ده از من باهوش ترن، بنابراین، نسبت به من برتری دارن. این منو اذیت می كنه چون می خوام فقط خودم تجربه ی اصلی باشم.

آدم شنبه: سه شنبه هفته ی پیش فرار كردم و دو روز راه رفتم تا به یه جای خلوت و ساكت رسیدم و خونه مو همون جا ساختم. بعدش تا جایی كه می تونستم رد پاهامو پاك كردم. اما اون منو با كمك حیوونی كه رامش كرده و گرگ صداش می كنه پیدا كرد. بازم اومدو از او صداهای ناراحت كننده در آورد و اون آبی كه بهش می گه اشك، از چشاش ریخت. مجبور شدم باهاش برگردم ، اما هر وقت موقعیت پیش بیاد دوباره فرار می كنم. همیشه خود شو درگیر كارای احمقانه می كنه ، مثلا سعی می كنه بفهمه چرا حیوونایی كه بهشون شیر و پلنگ می گه ، گل و گیاه می خورن در صورتی كه دندوناشون نشون می ده باید همدیگه رو بخورن.

حوا سه شنبه: چیز ای زیادی رو یاد گرفتم و الان دانا هستم. اما اولش نبودم. اون اوایل هیچی نمی دونستم. با وجود این كه همه چیزو می دیدم، هیچ وقت اون قدر باهوش نبودم كه بفهمم آب سربالا هم می ره. اما اون قدر آزمایش و تجربه كردم تا فهمیدم آب هیچ وقت سربالا نمی ره، به جز تو تاریكی، واسه همینه كه آب بركه هیچ وقت خشك نمی شه. بهترین راه برای فهمیدن چیزا تجربه های عملیه. اما اگه فقط به حدس و گمون قناعت كنی هیچ وقت دانا نمی شی. بعضی چیزا رو نمی تونی بفهمی، اما همین مساله رو هم با حدس و فرض نمی شه فهمید، باید صبور باشی و به تجربه كردن ادامه بدی تا بفهمی كه نمی تونی بفهمی! این جوری زندگی كردن، دنیا رو برایت جذاب می كنه. اگه چیزی برای كشف كردن نبود، دنیا خیلی یه نواخت و خسته كننده می شد. تلاش كردن و به نتیجه نرسیدن درست به اندازه ی تلاش كردن و به نتیجه رسیدن، لذت بخشه. راز سربالا رفتن آب ، تا وقتی كه به دستش نیاورده بودم،یه گنج بود، اما بعدش تمام جذابیتش از بین رفت و احساس كمبود كردم. با نگاه كردن متوجه شدم كه ستارهها همیشه زنده نمی مونن. خیلی از ستاره های قشنگو دیدم كه آب شدن و از آسمون پایین چكیدن. از اون جایی كه یكی از اونا می تونه آب بشه ، پس همه شون می تونن آب بشن. از اون جایی كه همه شون می تونن آب بشن پس همه شون می تونن هم زمان تو یه شب آب بشن. می دونم یه شب این اتفاق می افته و چه قدر حیف كه قراره این اتفاق بیفته. واسه همین هر شب تا وقتی بتونم بیدار می مونم و به اونا نگاه می كنم تا اون نقطه های چشمك زنو تو حافظه م حك كنم و وقتی آب شدن و از آسمون چكیدن با تخیلم همه شونو به آسمون سیاه برگردونم تا دوباره چشمك بزنن. و اونارو تو نگاه از اشك تر شدم دو برابر كنم.

آدم یك شنبه: به هر جون كندنی كه بود گذشت.
دوشنبه: بالاخره فهمیدم هفته واسه چپه: واسه اینه كه وقت داشته باشی تا استراحت كنی و خستگی یك شنبه رو از تن در بیاری. فكر خوبیه. نه؟!

سه شنبه: به من گفت از یك دنده ی من كه از بدنم گرفته شده، ساختنش. حرفش یه كم مشكوكه، چون همه ی دنده هام سر جاشونن. در مورد لاشخور به مشكل بر خورده، می گه علف بهش نمی سازه، می ترسه نتونه بزرگش كنه، فكر می كنه لاشخور جوری ساخته شده كه از گوشت فاسد تغذیه كنه. اما به نظر من لاشخور باید یه جوری با چیزایی كه بهش می دن كنار بیاد. ما كه نمی تونیم تمام دنیا رو واسه اون تغییر بدیم.

یك شنبه: به هر جون كندنی كه بود گذشت.


سه‮ ‬شنبه: شاید‮ ‬بهتره‮ ‬یادم‮ ‬باشه‮ ‬كه‮ ‬اون‮ ‬خیلی‮ ‬كم‮ ‬سن‮ ‬و‮ ‬ساله،‮ ‬اون‮ ‬الان‮ ‬یه‮ ‬دختر‮ ‬جوونه‮ ‬و‮ ‬باید‮ ‬بهش‮ ‬فرصت‮ ‬داد. همه‮ ‬ی‮ ‬وجودش شور‮ ‬و‮ ‬شوق‮ ‬و‮ ‬حس‮ ‬زندگیه. دنیا‮ ‬واسش‮ ‬یه‮ ‬سحره،‮ ‬یه‮ ‬شگفتی‮ ‬،‮ ‬یه‮ ‬راز‮ ‬و‮ ‬یه‮ ‬لذت! وقتی‮ ‬یه‮ ‬گل‮ ‬جدید‮ ‬پیدا‮ ‬می‮ ‬كنه،‮ ‬از‮ ‬شوق نمی‮ ‬تونه‮ ‬حرف‮ ‬بزنه،‮ ‬حتما‮ ‬باید‮ ‬نازش‮ ‬كنه،‮ ‬تو‮ ‬آغوشس‮ ‬بگیره،‮ ‬بوش‮ ‬كنه،‮ ‬باهاش‮ ‬حرف‮ ‬بزنه‮ ‬و‮ ‬براش‮ ‬اسمای‮ ‬عاشقانه
بذاره.
اون‮ ‬دیوونه‮ ‬ی‮ ‬رنگاست: سنگای‮ ‬قهوه‮ ‬ای،‮ ‬ماسه‮ ‬های‮ ‬زرد،‮ ‬خزه‮ ‬های‮ ‬خاكستری‮ ‬،‮ ‬شاخ‮ ‬و‮ ‬برگای‮ ‬سبز،‮ ‬آسمون‮ ‬آبی،‮ ‬مروارید سپیده‮ ‬دم،‮ ‬سایه‮ ‬های‮ ‬ارغوانی‮ ‬روی‮ ‬كوه‮ ‬ها،‮ ‬جزیره‮ ‬های‮ ‬طلایی‮ ‬رنگی‮ ‬كه‮ ‬تو‮ ‬دریاهای‮ ‬خون‮ ‬رنگ‮ ‬دم‮ ‬غروب‮ ‬غوطه‮ ‬ورن،‮ ‬ماه رنگ‮ ‬پریده‮ ‬ای‮ ‬كه‮ ‬تو‮ ‬قاب‮ ‬ابرای‮ ‬تیكه‮ ‬تیكه‮ ‬شناوره،‮ ‬جواهر‮ ‬ستاره‮ ‬ها‮ ‬كه‮ ‬تو‮ ‬بی‮ ‬نهایت‮ ‬فضا‮ ‬می‮ ‬درخشن... اما‮ ‬تا‮ ‬جایی‮ ‬كه
من‮ ‬می‮ ‬دونم‮ ‬هیچ‮ ‬كدوم‮ ‬ایفا‮ ‬ارزش‮ ‬كاربردی‮ ‬ندارن. ما‮ ‬همین‮ ‬كه‮ ‬رنگ‮ ‬و‮ ‬زیبایی‮ ‬دارن‮ ‬واسه‮ ‬اون‮ ‬كافیه‮ ‬و‮ ‬دیوونش‮ ‬می‮ ‬كنن.
اگه‮ ‬فقط‮ ‬هر‮ ‬چند‮ ‬وقت‮ ‬یه‮ ‬بار‮ ‬می‮ ‬تونست‮ ‬آروم‮ ‬بشینه‮ ‬و‮ ‬حرف‮ ‬نزنه‮ ‬،‮ ‬منم‮ ‬می‮ ‬تونستم‮ ‬از‮ ‬نگاه‮ ‬كردن‮ ‬بهش‮ ‬لذت‮ ‬ببرم.
مطمئنم‮ ‬می‮ ‬تونستم! چون‮ ‬دارم‮ ‬به‮ ‬این‮ ‬نتیجه‮ ‬می‮ ‬رسم‮ ‬كه‮ ‬اون‮ ‬واقعا‮ ‬موجود‮ ‬زیبا‮ ‬و‮ ‬جذابیه،‮ ‬لاغر‮ ‬اندام‮ ‬،‮ ‬بلند‮ ‬و‮ ‬باریك‮ ‬و باوقاره! یه‮ ‬بار‮ ‬وقتی‮ ‬با‮ ‬اون‮ ‬اندام‮ ‬مرمری‮ ‬و‮ ‬سفیدرنگ‮ ‬رو‮ ‬یه‮ ‬تخته‮ ‬سنگ‮ ‬ایستاده‮ ‬بود‮ ‬و‮ ‬با‮ ‬سر‮ ‬به‮ ‬عقب‮ ‬خم‮ ‬شده‮ ‬و‮ ‬دستی‮ ‬كه رو‮ ‬چشاش‮ ‬سایه‮ ‬درست‮ ‬كرده‮ ‬بود،‮ ‬پرواز‮ ‬یه‮ ‬پرنده‮ ‬رو‮ ‬تو‮ ‬آسمون‮ ‬نگاه‮ ‬می‮ ‬كرده‮ ‬فهمیدم‮ ‬كه‮ ‬زیباست!

ادامه دارد.....

هیچ نظری موجود نیست: