۱۳.۲.۹۲

ای خاکِ یادگار ، ای لوح جاودانۀ ایّام


در سرزمین من
بعد از طلوع خون، خبر از آفتاب نیست
مهتاب سرخی از اُفق مشرق
بر چهره های سوخته می تابد
وز آفتاب گمشده تقلید می کند
امّا ، هنوز ، در پس آن قلّۀ سپید
خورشید در شمایل سیمرغ ، زنده است
یک روز، ناگهان
می بینمش که سایه فکنده ست بر سرم
اکنون ، درین دیارِ مسیحایی
اکنون بر آستانِ غُربتِ خود ایستاده ام؛
شب ، بر فراز بُرج کلیساها
تک تک ، ستارگان را مصلوب کرده است
امّا ، فروغی از افق مغرب
بر آسمان یخ زده می تازد
.وز دور ، خاوران را تهدید می کند
دانم که این طلوعِ شفق مانند
از آفتاب گمشدۀ من نیست ؛
.در سرزمین دیگر و آفاق دیگرم
گویی ، به ابتدای جهان بازگشته ام
وز آن دو گانه آتش آغازِ کاینات
در این طلوع تازه، یکی جلوه کرده است
امّا ، کدام یک ؟
آن شعله ای که کیفر دزدیدنش هنوز
منقار کرکسان و جگرگاهِ دزد را
فرسوده می کند؟
آن شعلۀ شِگِفت
کز قلّۀ بلند خدایان ربوده شد
تا چون چراغ معجزه ای در شبِ سیاه
فرزند خاک را برساند به صبح پاک؟
یا ، آتشی که مایۀ فخر فرشته بود
امّا ، گواه خواری انسان گشت؟
آن آتش غرور که شیطان را
در سجده گاه، دشمن آدم کرد
تا روزی از بهشت، در اندازدش به خاک؟
آیا از آن دو نورِ نخستین، کدام را
در این غروبِ عُمر، توانم دید؛
آن نور رأفتی که فرو تافت بر زمین
تا ما به یاری اش، سفر آسمان کنیم؟
یا برق کینه ای که ز پهنای آسمان
ما را به تنگنای زمین افکند
تا چون درخت، ریشه درین خاکدان کنیم؟
پاسخ برای پرسش من نیست؛
وین آفتاب تازه در آفاق باختر
. تنها، تصوری است ز خورشید خاورم
، آه ای دیار دور
! ای سرزمین کودکیِ من
خورشیدِ سردِ مغرب بر من حرام باد
. تا آفتابِ تو ست در آفاقِ باورم
ای خاکِ یادگار
، ای لوح جاودانۀ ایّام
! ای پاک، ای زلال تر از آب و آینه
من نقش خویش را همه جا در تو دیده ام
. تا چشم بر تو دارم، در خویش ننگرم
، ای کاخ زرنگار
! ای بام لاجوردیِ تاریخ
فانوس یادِ توست که در خواب های من
زیر رواقِ غُربت، همواره روشن است
برق خیال توست که گاهِ گریستن
در بامدادِ ابریِ من ، پرتوافکن است
. اینجا ، همیشه، روشنیِ توست رهبرم
، ای زادگاهِ مِهر
! ای جلوه گاه آتش زردُشت
، شب ، گرچه در مقابل من ایستاده است
چشمانم از بلندیِ طالع، به سوی توست
وز پشت قلّه های مه آلودۀ زمین
. در آسمانِ صبحِ تو پیداست اخترم
، ای مُلکِ بی غروب
، ای مرز و بومِ پیرِ جوانبختی
! ای آشیانِ کهنۀ سیمرغ
یک روز، ناگهان
، چون چشم من ز پنجره اُفتد به آسمان
!...می بینم آفتابِ ترا در برابرم
« نادر نادرپور »

هیچ نظری موجود نیست: