۲۲.۱۲.۹۰

سوز دیوانگی از سینه‌ ی دانا برخاست

عالم دولت نوروز به صحرا برخاست ..... زحمت لشکر سرما ز سر.. ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری .... که به غواصی ابر از دل دریا برخاست 

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند ...... شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست



موسم نغمه‌ی چنگست که در بزم صبوح ... بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
 

بوی آلودگی از خرقه‌ی صوفی آمد ........ سوز دیوانگی از سینه‌ی دانا برخاست




هر دلی را هوس روی گلی در سر شد .... که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست
 

گوییا پرده‌ی معشوق برافتاد از پیش ....... قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست
   

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود .... عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست




با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت .... با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید ..... عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف ...گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

سعدی کبیر، مواعظ

هیچ نظری موجود نیست: