۱۴.۱۰.۹۰

Fernando Pessoa ....... فرناندو پسوآ

من یک نگهدارنده‌ی گله‌ام
گله‌ی من افکار من است
افکار من احساسات من
من با چشمانم می‌اندیشم، با گوش‌هایم
با دست و پایم، دماغ و دهانم...
پیشاپیش، احساس می‌کنم جمجمه‌ای را که خواهم شد







همانطوری که گوته شاعر و فیلسوف آلمانی، حافظ را شاعرِ شاعران و فیلسوفِ فیلسوفان جهان مینامد و آنچنان تحت تاثیر حافظ بود که آرزو میکرد یکی‌ از شاگردان ناچیز حافظ می‌بود، فرناندو پسوا شاعر بزرگ پرتغالی، اندیشمند و یکی‌ از بانیان مکتب پست مدرنیسم ، نیز آنچنان محو و شیفتهٔ خیام بود که اگر به دور افکار و اندیشه‌هایش حصاری کشیده شود، مطمئناً خیام در مرکز ثقل این حصار قرار می‌گیرد. وی که در زمینه نثر با شکسپیر در یک طول موج قرار داده میشود، یکی‌ از مریدان سر سخت خیام بود.

جانا من و تو نمونهٔ پرگاریم
سر گرچه دو کرده ایم یک تن‌ داریم
بر نقطه روانیم کنون دایره وار
تا آخر کار سر به هم باز آریم ( خیام، شاعر ایرانی‌ که اکثر تحولات فکری و اندیشه‌ای غربیها تحت تاثیر وی انجام شده است)

وقتی خیال می‌کنم، می‌بینم. مگر سفر کردن چیزی بیش از دیدن است؟ نیاز به سفر برای احساس کردن، تنها از تخیل تکیده و نزار مایه می‌گیرد.
هر جاده، حتی همین جاده‌ی ساده‌ی انتپفول (Entepfuhl) تو را به نهایت جهان می‌برد. ولی نهایت جهان، اگر گردشی دایره‌وار کنیم، همان جاده‌ی انتپفول است که از آن عزیمت آغازیده‌ایم. نهایتِ جهان، مثل آغازیدن، "به واقع انگاشتِ ما" از جهان است. لطفِ چشم‌انداز به آن است که ما آن را دیدنی می‌یابیم. اگر چیزی را خیال کنم، آن‌ را خلق کرده‌ام؛ اگر چیزی را خلق کنم،  آن را می‌بینم؛ درست شبیه یک چشم‌انداز. پس چرا سفر کنم؟ در مادرید، برلین، پاریس، ایران، چین، قطب شمال و جنوب، کجا بدونِ خودم خواهم بود؛ بدون شکل خاصِ حس‌ کردنم؟
زندگی چیزی است که ما می‌سازیم. سفر، مسافر است. آنچه می‌بینیم، آنچه می‌بینیم نیست، آنچه هستیم است.


گوشه‌ای از کتاب بیقراری از فرناندو پسوا




کافه ای A Brasileira که پسوا در ۱۹۰۵ تاسیس کرد
گفته میشود بسیاری از نویسندگان قرن بیستم، تحت تاثیر سبک فرناندو پسوا بوده‌اند.

شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است ( خیام)


در زندگی‌مان
نه اندوه است ونه شادی.
پس بگذاربی آلوده‌گی باشیم،
زندگی را زندگی نکنیم.( پسوا)

عمر (خیام) – نوشته: فرناندو پسوا
برگردان: حمید رضا بهمن زاد

عمر (خیام) یک ویژگی داشت؛ بدبختانه من ندارم. چیزی که من در یک لحظه هستم، لحظه بعد مرا از آن جدا می سازد. چیزی که من یک روز بودم، روز بعد آن را به فراموشی می سپارم. هر کسی، شبیه عمر (خیام)، آنگونه که هست باشد، فقط در دنیا می زید؛ که ظاهری است. هر کسی، شبیه من، آنگونه که هست نباشد، نه تنها در دنیای ظاهری بلکه در دنیای پیاپی متنوع درونی می زید. هر چند هر که بخواهد فلسفه اش بیشتر شبیه عمر (خیام) باشد به طور حتم نخواهد توانست آن را بسازد. در نتیجه، بدون اینکه به راستی خواستار آنها باشم، در خودم (آنها) را دارم. آنها روح و جان اند، فلسفه هایی که نقدشان می کنم. عمر (خیام) می تواند همه یشان را رد کند. به این خاطر که تمامی شان برای او ظاهری بودند. من نمیتوانم ردشان کنم چرا که آنها من اند.

منبع: منتخب آثار منثور فرناندو پسوا – ترجمه ادوین هنیگ



فرناندو پسوا همراه با گستاو مارتینو لیسبون ۱۹۳۰

اشعار فرناندو آنچنان شبیه خیام است که گاهی‌ انگار یکی‌ از شعر‌های خیام را فقط ترجمه کرده است و اسم خودش را در پای آن نوشته است. مثلا به این شعر از فرناندو توجه کنید:

چونکه مرگ هست آخر کار تو و آخر هر چیز
چه بعد از سی سال و چه بعد از صد
پس می خور و از یاد ببر
امید و رحمت و ایمان و همه چیز

به نظر آشنا میاد نه؟



لینک سایت رسمی‌ فرناندو پسوا




فرناندو آنتونیو نگورا د سیبرا پسوآ

فرناندو آنتونیو نگورا د سیبرا پسوآ معروف به فرناندو پسوا (به پرتغالی: Fernando António Nogueira Pessoa) شاعر، نویسنده و همچنین مترجم و منتقد پرتغالی است. منتقدان، وی را تاثیرگذارترین نویسنده جریان‌ساز پرتغالی و از بانیان پست مدرنیسم می‌دانند.

فرناندو پسوآ در سیزدهم ژوئن ۱۸۸۸ در لیسبون پرتغال به دنیا آمد. پدرش، منتقد موسیقی و مادرش زنی دانش آموخته از «آزورن» (Azoren) بود. پسوآ پس از مرگ پدر (۱۸۹۳)ده سال (۱۸۹۵- ۱۹۰۵) را در «دوربان» (Durban) افریقای جنوبی گذراند؛ زیرا مادرش با مشاوری پرتغالی ازدواج کرده بود و به این دلیل به آنجا رفتند. در این زمان، زبان انگلیسی را آموخت و با اندیشهٔ روشنفکری آشنا شد. در سال ۱۹۰۶ به لیسبون بازگشت و می‌خواست در رشتهٔ ادبیات به کسب دانش بپردازد، ولی پس از یک سال اندیشهٔ آن را از سر بیرون کرد. در سال ۱۹۰۷ در فکر پایه‌گذاری چاپخانه فرو رفت و پس از چند ماه ورشکست شد. وی در سال ۱۹۰۸ نمایندگی شرکت‌های تجاری را پذیرفت و تا پایان زندگی همین پیشه را ادامه داد.



کتاب دلواپسی که پسوا بیش از بیست سال زمان برای نوشتن آن سپری کرد، سندی از اندوه هستی گرایانهٔ اوست. این کتاب به اموری چون پیدایش انسان، مفهوم زندگی و اسرار من ِ خویش می‌پردازد.

پس از پیدا کردن دوبارهٔ دست نوشته‌های پسوا در سال ۱۹۸۲، جهانیان بی‌درنگ به شایستگی‌های ستودنی وی پی بردند و دریافتند که او همزمان بزرگترین نویسندهٔ قرن پرتغال، نخستین پایه‌گذار نوگرایی در کشورش و نخستین بانی پسانوگرایی در جهان بوده‌است. فرناندو پسوا به شدت تحت تأثیر ژرف‌اندیشی و جهان‌نگری «خیام» بوده و هرجا که فرصتی یافته، لب به ستایش وی گشوده‌است. کتاب دلواپسی نیز به گونه‌ای با اندیشهٔ خیام گره خورده‌است.

پسوا را در زمینه سرایندگی با ریکله و در زمینه نثر با شکسپیر قابل مقایسه دانسته‌اند.

مهمترین کتاب پسوا یعنی کتاب دلولپسی توسط جاهد جهانشاهی ترجمه و به وسیله نشر نگاه در سال ۱۳۸۵ منتشر شده، کتاب دیگری از پسوا با نام «فاوست»، که سروده‌های فلسفی- نمایشی او را در خود جای داده، بدست «علی عبداللهی»، به فارسی، برگردان و از سوی نشر نگاه انتشار یافته‌است. «دریانورد» نیز نام نمایشنامه‌ای از فرناندو پسوا، سراینده و نویسندهٔ پرتغالی است که به فارسی برگردان شده‌است.



«رزا دیاز»، سراینده و فیزیکدان؛ خواهرزادهٔ فرناندو پسوا، در گفتگویی بیان داشته‌است: «فرناندو دایی من بود و من نزدیک به پنج سال با او زندگی کردم. من تنها او را به عنوان دایی‌ام به یاد دارم، نه سراینده. نمی‌دانستم که او نویسنده و سراینده‌است و پسوا را بیشتر مردی شرمسار می‌دیدم. مادرم هر چه را از او به جا مانده بود، به کتابخانهٔ ملی بخشید. با این همه، هنوز اندیشه‌های اسرارآمیز وی بر کسی آشکار نشده‌است.»

فرناندو پسوآ دچار بیماری «چندشخصیتی» (multiple personality) بود. این بیماری، گونه‌ای آشفتگی روانی است که در اثر تنش (tension) یا فشارهای ناشی از برآورده نشدن نیازهای روحی- جسمی (به سبب عملکرد عوامل برونی یا درونی) پدید می‌آید و گونه‌ای از بیماری کلی «روان‌نژندی» (نوروتیک) به شمار می‌رود. در این بیماری، فرد دارای چند شخصیت به کلی «دیگرگون» است که چه بسا در تضاد با یکدیگر باشند. سنگینی این بیماری چنان بود که او همزادهای خود را «نامگذاری» و برای آنها مدرک تحصیلی و پیشه و حتی سلیقه و فرم و مفهومی که سروده را در بر می‌گرفت، برگزید.

همزادهای پسوآ - سرایندگانی گمانی که چکامه‌‍‌های راستین می‌نوشتند- بر این پایه بودند: «آلبرتو کائیرو»، دوستدار طبیعت، یکتاپرست و هیچ‌انگار، تجلی سرایندهٔ بی‌گناهی که سروده‌هایش بی‌زرق و برق بودند و فرم آزاد داشتند و از زمانی پرتره‌اش در پسوآی بیست و شش ساله باقی ماند که تلاش کرده بود دربارهٔ طبیعت و گوسفندها بسراید. پسوآ او را استاد و حد میانهٔ خود و «ریکاردو ریش» می‌دانست. او آن کسی بود که پسوآ دلش می‌خواست بشود و نشده بود؛ سراینده‌ای نوین و همساز با طبیعت.



«ارش ریکاردو ریش»، دکتر در دانش پزشکی، که نه ماه مسن‌تر از پسوآ بود، ریچارد کایرو در این سرایندهٔ شک‌گرا، به صورت اصول اخلاقی اپیکوری درآمد. سروده‌های او موزون، ولی بی‌قافیه بود و شبح آن، زمانی پدید آمد که پسوآ ۲۴ ساله بود و تلاش داشت، سرودهٔ کفرآمیز بنویسد. چکامه‌‏های این سرایندهٔ فانی، که به سبک نئو کلاسیک‌ها نزدیک بود، از گوناگونی برخوردار نبودند و گاهی، بیانی سوگناک و آرام داشتند و به همین گونه نیز به کفر نزدیک می‌شدند و از طبیعت و سرخوشی دوری می‌گزیدند.

البته پسوآ نامهای دیگری هم داشت. بجز این، هر کدام از شخصیت‌های سه‌گانهٔ بالا، «من»های دیگری هم داشتند. پسوآ در جایی نوشت : «من به همهٔ اینها گوشت و خون دادم، کارآمدی هایشان را سنجیدم، دوستی‌هاشان را شناختم، گفتگو‌هایشان را شنیدم... به نظرم رسید که در بین آنها، آفریننده ‏شان، کمترین چیز است... انگار همهٔ اینها جدا از من رخ داده بود و همچنان نیز رخ خواهد داد...» و پیش از آن نوشته بود : «ذهنم به چنان درجه‌ای از نرمش رسیده‌است که می‌توانم در هر حالت روحی‌ای که آرزو می‌کنم، قرار گیرم و در هر وضعیت دلخواه ذهن وارد شوم.»

فرناندو پسوا در سی‌ام نوامبر ۱۹۳۵ به سبب بیماری کبدی (گونه‌ای قولنج کبد) درگذشت. وی تا هنگام مرگ، کمابیش ناشناخته ماند. ادعا شده که پس از سال ۱۹۸۲، بسیاری از نویسندگان سبک‌شناس دنیا به گونه‌ای از پسوا تأثیر پذیر بوده‌اند.
منبع ویکیپدیا





جملاتی از فرناندو پسوا
زماني چيزهايي مرا به خشم مي آورد كه امروز باعث خنده ام مي شوند. براي اين كار پايداري لازم است تا با آن، انسان هاي ميانه ي اهل عمل بر شاعران و هنرمندان خنده سر دهند.

تلاش تكاملي هنرمندان بزرگ را گرامي مي داريم و حيرت مي كنيم. نزديكي آنها را به تكامل دوست داريم، به هر حال آنها را دوست داريم، چرا كه تنها يك نزديكي است.

خوشبخت كسي كه با ياري خيال، شخصيت خود را ترك مي كند و با تماشاي زندگي غريبه ها خويشتن را مسرور مي سازد و حتا نه كل تاثيرات، اما نمايش دروني كل تاثيرات را تجربه مي كند.

ما چيزي هستيم كه در استراحت ميان يك نمايش به پايان مي رسيم، گاهي وقت ها به گونه اي فرار از شكاف درهاي خاص به درون مي نگريم، چيزي كه شايد جز تصوير صحنه چيز ديگري نيست.

به چنگ آوردن چيزي كه نتوان به چنگ آورد، هنر است.

همه ي چيزهايي كه در عرصه ي هنر يا زندگي انجام مي دهيم، رونوشت ناقص چيزهايي است كه مي خواستيم انجام دهيم.

هنر عبارت از اين است كه فرصت دهيم تا ساير انسانها آنچه را كه ما احساس مي كنيم، احساس كنند، آنها را از خودشان رها سازيم و براي اين رهايي خاص شخصيت خودمان را به آنها پيشنهاد كنيم.

من برخي شاعران غنا [ =آواز خوش طرب انگيز ] يي سرا را دوست دارم، چون از بينش درست برخوردارند و هرگز حاضر نيستند احساس يا رويا را بيش از يك لحظه به هنر منتقل كنند.



گربه جلو آفتاب پهن مي شود و مي خوابد. انسان درون زندگي با تمام پيچيدگي هايش پهن مي شود و مي خوابد. نه اين و نه آن، خود را از قوانين سرنوشت ساز رها نمي سازد، تا آن گونه كه هستند، باشند. هيچ كس تلاش نمي كند تا وزنه ي هستي را از جا بردارد. در جمع انسانها بزرگ ترين ها عاشق شهرت اند.

آشنايي سطحي براي هنرمند بسيار كم است، او را مي آزارد و از تاثيرش مي كاهد.

هنر ما را به گونه اي رويايي از درد هستي رها مي سازد.

لذتي كه هنر بر ما ارزاني مي دارد، نيازمنديم و چون به گونه اي هنر ما نيست، نه وجهي مي پردازيم و نه تاسف مي خوريم.

تحت عنوان هنر، همه ي چيزهايي كه باعث سرورمان مي شود، بي آنكه در ارتباط با ما باشد، درك مي كنيم.

شادمانه ترين لحظه هاي من، لحظه هايي است كه نمي انديشم، چيزي نمي خواهم و حتا غرق رويا هم نمي شوم.

اگر انسان از نظر فكري از چيزي مي زيد كه وجود خارجي ندارد و نخواهد داشت، در نهايت هرگز نمي تواند تصور كند كه چه چيزهايي وجود دارند.

مزيت خيال پرداز در اين است كه، خيال پردازي عملي تر از زندگي است و خيال پرداز از زندگي لذتي گسترده و بسيار گونه گون تر از اهل عمل مي برد.

براي كسي كه خيال اش در سطح پوست جاي دارد، ماجراجويي يك قهرمان رمان، هيجان شخصي و چه بسا بيشتر است.

تنها آنچه كه ما در خيال اش به سر مي بريم، به راستي خودمان هستيم و هر آن چه باقي مي ماند، چون به حقيقت پيوسته است، به جهان و مردمان بستگي دارد.

زندگي بايد براي بهترين ها كه از مقايسه ي خود سر باز مي زنند، يك رويا باشد.

تجربه ي بدون ميانجي، بهانه يا مخفي گاه كساني است كه بي خيال هستند.

براي خوشبخت بودن، انسان بايد بداند كه خوشبخت است، در خواب بي رويا به هيچ وجه خوشبختي وجود ندارد.

همين كه بتوانيم جهان را چونان خيال و تصاوير موهوم بنگريم، مي توانيم همه ي چيزهايي را كه برايمان روي مي دهد، خيال تلقي كنيم.

خوشبخت كسي كه با ياري خيال، شخصيت خود را ترك مي كند و با تماشاي زندگي غريبه ها خويشتن را مسرور مي سازد و حتا نه كل تاثيرات، اما نمايش دروني كل تاثيرات را تجربه مي كند.

وقتي مرگ شباهتي به خواب ندارد، چرا بايد مرگ، خواب باشد؟

مرگ، شباهتي به خواب ندارد، چرا كه انسان در خواب زنده است و مي خوابد.

هيچ كس نمي تواند شاه جهان باشد، اين يك رويا است و هر يك از ما كه به درستي خود را بشناسد، مي خواهد شاه جهان باشد.

ما دارنده ي آن چيزي هستيم كه از آن كناره مي گيريم، چرا كه آن را در رويا دست نخورده پاس مي داريم.

من برخي شاعران غنا [ =آواز خوش طرب انگيز ] يي سرا را دوست دارم، چون از بينش درست برخوردارند و هرگز حاضر نيستند احساس يا رويا را بيش از يك لحظه به هنر منتقل كنند.

مي توان در روياي چيزي زيبا غرق شد كه انسان نه در عمل مي تواند بدان برسد و نه در گفتار.

آنچه كه متفاوت مان مي كند نيرويي است كه [با آن] بتوانيم نقشه ها و روياهاي خود را عملي سازيم.

كمك حسابدار مي تواند خود را امپراتور روم بپندارد، پادشاه انگلستان نمي تواند، چرا كه او پادشاه انگليس است و در رويا نمي تواند جز آنچه هست، پادشاه ديگري باشد. واقعيت او، از حس كردن وا مي داردش.

رويايي كه غير ممكن ها را به ما وعده مي دهد، به همين سبب نيز از ما كناره مي گيرد، اما روياهايي كه ممكن ها را به ما وعده مي دهد، وارد زندگي مي شود و تنها در اين زندگي راه خود را مي يابد.

هر كسي خود را در رويا براي لحظه اي سر كرده ي ارتش مي پندارد كه از نفربَرها گريخته است.

اگر مرا همتاي خود مي پنداريد، پس بر بند كفاره ام بكشيد. اگر به گونه اي ديگر [مرا] تصور نمي كنيد، مي خواهم كه بر دارم زنيد.

تنهاي تنها بودن چه خوب است؛ انسان مي تواند با خود بلند بلند سخن بگويد و قدم بزند، بي آنكه نگاه ها مزاحم اش شوند، مي تواند درون رويايي ناخواسته به پشتي تكيه دهد!

روياي من از قدرت اراده ام آغاز شد.

اگر به اجبار از چيزي خشنود شوم آن چيز هميشه برايم رخ خواهد داد؛ چرا كه براي من قناعت [ =بسنده كاري ] به معناي از دست دادن يك رويا است.

روياها همواره رويا مي مانند. پس نيازي نيست كه لمس شان كني. اگر روياي خود را لمس كني خواهد مرد.

هنر ما را به گونه اي رويايي از درد هستي رها مي سازد.

هیچ نظری موجود نیست: