۶.۱۲.۸۹

دیگر چه خواهی‌


از وقتی‌ یاد گرفتم برای همین لحظه‌ای که توش نفس میکشم، زندگی‌ کنم و زنده باشم، از وقتی‌ که یاد گرفتم، روز‌های رفته رو با دست توانای فراموشی، به سرزمین‌های دورتر بفرستم و دلواپسی از روز‌های نیامده رو در عمق افکارم، ته نشین کنم، از وقتی‌ به معنای واقعی زندگی‌ پی‌ بردم، به سبکی یه پر راه میرم، و چقدر همه چی‌ لذت بخش و دوست داشتنی شده و چقدر همه چی‌ در جهت دلپذیری شکل عوض کرده و چقدر لحظه‌ها مانند الماس‌های که به رشته کنار هم می‌نشیند، درخشش تحسین برانگیزی پیدا کردند و چقدر عبور زمان با نفس هام هم نوازی اعجاب انگیزی دارند . و چقدر کارها، جدی‌ترین کارها به نظر مضحک جلوه میکنند و چقدر آدما، مهمترین آدما، صورت‌های بامزه‌ای دارند، و چقدر حرف‌های مهربونی به دلم مینشینند و چقدر نفرت بی‌ معنی‌ شده، و چقدر خوراکیها خوشمزه ترند و چقدر دوستیها ساده شدند و چقدر نگرانی‌‌ها با افکارم غریبه شدند و چقدر رنگ‌ها لوندی میکنند و چقدر موزیک گوش هام رو قلقلک میدن و چقدر راه رفتن را دوست دارم، و چقدر لمس کردن خوبه.

روزگاری آرزو‌ها و خواسته‌هایی‌ که تقریبا غیر قابل دسترس بودند، همهٔ هدف زندگی‌ شده بودند ، و بدون توجه به داشته‌ها و توانای‌های موجود ..... برای رسیدن به آنها به طور بچه گانه‌ای پا فشاری میشد. آرزوهایی که دست یابی‌ به آنها در توان نبود ولی‌ بیخبر از این ناتوانی‌، سر به دیوار کوبیدن‌ها تسلسلی جاودانه داشت.

و تازه اگر توانش هم بود، برای رسیدن به این آرزوها میبایست از خیلی‌ از ارزش‌های انسانی‌ گذر کرد و یا آنها رو دور زد، ارزش‌های نایابی مثل ... خیال راحت .... دل خوش ..... گذروندن لحظه‌ها با عزیزترین‌ها .....

و یا برای دست یابی‌ به این خواسته ها، میبایستی حداقل از نیروی جوانی مایه‌ای غیر قابل جبران گذاشت ... و یا از تنها ثروت واقعی‌ آدما یعنی‌ زمان گذشت و از تمام دقایقی که میشد در آفتاب دراز کشید و از نسیم لذت برد و یا به پرواز بی‌ هدف پروانه‌ها لبخند زد، دست کشید و یا از دیدن پرندهٔ کوچکی که نوک درخت کاج عظیمی‌ نشسته و مغرور از این کوچکی، به آن بزرگی‌ طعنه می‌زنه، و آنچنان به دور دست‌ها خیره شده، تو گویی مشغول حل کردن مهمترین مشگل دنیاست، گذشت ، و یا از لذت تعجبی آمیخته با ناباوری که از شکافتن زمین سخت به وسیله یه جوانه نازک و لطیف، به وجود میاد .... گذشت و آنرا تجربه نکرد و و و.

آرزوها و خواسته‌هایی‌ که در واقع ناتوانی‌‌های آدمی‌ برای او میسازند چرا که میخواهند به این ترتیب خودشون رو با تمام ظرفیت به رخ او بکشند و وادارش کنند خودش رو بشناسه و آدمی‌ غافل از این واقعیت و این هشدار که عقل آدمی‌ به طور طبیعی و بنا بر وظیفه ش به او میدهد ... به بیراه میره و فکر می‌کنه برای ارضا و خوشحالی خودش میبایستی به دنبال دست یابی‌ به این آرزوها و خواسته‌ها به هر قیمتی باشه.

و این ندانستن ها، زهری رو در خون آدمی‌ میریزه که زندگی‌ جز سه رنگ سیاه و سفید و خاکستری طیف دیگه‌ای نخواهد داشت.

و رنج و ناکامی و ناخشنودی و محرومیت و درد ناشی‌ از نتوانستن و تلخ کامی‌ که نتیجه طبیعی نرسیدن به خواستها و آرزوهاست مولود غم خواهد شد و عاقبت و نتیجهٔ همهٔ اینها منجر به تنها موندن می‌شه و وقتی‌ آدمی با خودش تنها ماند ... سرخورده از این درد مضاعف ..... گاهی‌ به عقب برمیگرده و ملتمسانه در صندوقچهٔ خاطراتش دنبال تسلی‌ میگرده یا از آنچه که گذشته لب حسرت به دندون میگزه و یا گاهی‌ گذشته آنچنان تلخ و ناخوشاینده که با تمام توان آنرا پس می‌زنه و حتی از تصور کردنش هم بیزار و گریزان می‌شه.

گاهی‌ هم در دنیای آینده به ساختن رویا مشغول و در دنیای مجازی غوطه ور می‌شه و یا برعکس آینده براش غولی می‌شه که فقط باید از آن ترسید و نگرانش بود و بنا بر این با تردید و ترس از آینده و آنچه که پیش خواهد آمد دست به گریبان می‌مونه.

و همه این‌ها هم البته قسمتی‌ از گریز بناچار زندگی‌ و افسانه‌ای از افسانه‌های زندگی‌ است که منصفانه بین تمام آدما تقسیم و به اشتراک گذاشته شده، به جز بین آنهایی که با خودشان آشنا شده‌اند و آنچه که هستند رو قبول دارند و بهش نه تنها احترام میذارند بلکه سعی‌ میکنند بیشتر از ظرفیت‌هاشون حتی فکر هم نکنند. آنهایی که خدا شده‌اند.

قبل از این کودکانه فکر می‌کردم ، که حجمی به اندازهٔ اقیانوس دارم و توانی‌ در حد و اندازهٔ هرکول و قدرتی‌ همچون خدایان که میتوانم به هر چه که "من" درونم از من می‌خواهد برسم، ولی‌ امروز در زمان حال و لحظه‌های ارزشمندی که بی‌خیال میگذرند، شناورم و از تک تک آنها بیرحمانه لذت می‌برم .

۲۲.۱۱.۸۹

ساده تر از شبنم رو سفره برگ


به یاد دارم، سالهای نوجوانی بود که اولین برگ‌های سپید را با نوشته‌هایم سیاه کردم. و آنها را -دفتر افکار ورم کرده- خواندم. و چه وسواسی داشتم که دست کسی‌ به این دفتر نرسد. چرا که از لو رفتن افکارم میترسیدم و آنرا از لخت شدن در انظار عموم بدتر میدانستم.

نتیجه سالهایی که پاورچین آمدند و رفتند، این شد که هم خویش و هم دیگران را بهتر شناختم، و به چند واقعیت رسیدم. مثلا اینکه:

-ما آدما آنچنان هم که فکر می‌کنیم مهم نیستیم که بخوایم دفترچه افکارمان را پنهان سازیم و بقول پائولو کوئیلو: "افکار بهیچکس تعلق ندارند "

- ما آدما آنچنان هم توانا نیستیم که بتوانیم از ضمیر مالکیت بهر شکلی‌ استفاده کنیم، "دفترچه خاطرات من، احساس من، کشور من، دوست من، عشق من، خدای من"، و و و
-و دست آخر هم اگر بتوانیم این ضمیر اول شخص مفرد یعنی‌ " من" را تعریف کنیم یا بگویم اصلا کی‌ هست.

این "من" درست مثل پیاز هزار لایه و چم دارد ، هزاران چاله و چاه دارد ، هزاران بن‌بست و راه و بیراه دارد. این "من" را تا بحال هیچکس نتوانسته حتی برای خودش تعریف کند.

-سپس به این نتیجه زیبا رسیدم که آنچنان هم مهم نیست که دل برای خود بسوزانیم ، که عشق بورزیم یا نفرت پخش کنیم، که حق را همیشه بخود بدهیم و از بی‌ عدالتی شکوه داشته باشیم، که بترسیم و بترسیم و بترسیم و بترسیم، و باز بقول پائولو کوئیلو:

"وحشت از تنها ماندن، وحشت از تاریکی که تخیل را پر از دیو‌ها می‌‌کرد، وحشت از انجام هر کاری که در کتاب راهنمای رفتار نیک‌ نبود، وحشت از داوری خدا، وحشت از حرف‌های دیگران، وحشت از عدالتی که هر خطایی را مجازات می‌‌کرد، وحشت از خطر کردن و شکست خوردن، وحشت از پیروزی و زندگی‌ را به تحمّل حسادت دیگران گذراندن، وحشت از عشق ورزیدن و واپس رانده شدن، وحشت از بیشتر خواستن، از پذیرفتن یک دعوت، از رفتن به مکانهای ناشناخته، از ناتوانی‌ در سخن گفتن به یک زبان بیگانه، از ناتوانی‌ در تاثیر گذاشتن بر دیگران، از پیری، از مردن، از توجه دیگران به نقص هاشان، از بی‌ توجهی‌ دیگران به شایستگی هاشان، از بی‌ توجهی‌ دیگران، چه به خاطر نقص‌ها و چه به خاطر شایستگی ها، وحشت، وحشت، وحشت، زندگی‌ حکومت وحشت بود، سایه گیوتین"



۱۸.۱۱.۸۹

تنت دلتنگ باغه, Fight Club



 فیلم باشگاه کتککاری، (
Fight Club) براساس رمان معروف چارلز مایکل "چاک" پائولانیک (Charles Michael "Chuck" Palahniuk)، نویسنده و مقاله‌نویس معروف آمریکایی ساخته شده است فیلم، درواقع داستان شخص گمنامی است که از بیخوابی رنج میبرد و بر اثر بیخوابی دچار اختلال هویت هم شده ، و با کمک شخصیت دوم خود باشگاه زیرزمینی را تاسیس می‌کند که اعضای آن به مبارزه با هم پرداخته و بدین ترتیب از نظر فیزیکی ناکامی ها، ناامیدی‌ها و تاثیرات منفی‌ را تخلیه میکنند. و یک نوع روان درمانی را انجام میدهند . بازیگر اصلی‌ زمانی‌ که دچارعشق میشود ، بیماریش شدت گرفته و بهبودی نسبی که تا پیش از ان بدست اورده بوده ، دوباره به یکبار از دست داده و دچار بیماری دو شخصیتی‌ هم میشود. قهرمان داستان در جایی‌ از فیلم میگوید: "آدم وقتی‌ نمیخوابد ، انگار همه چیز آهسته حرکت می‌کند ، انگار همه چیز کش میاید." 


۱۷.۱۱.۸۹

تو عاشق خودتی

وقتی گاهی من و دل تنها میشیم، حرفای نگفتنی رومیشه دید،
میشه توسکوت بین ما دو تا، خیلی از ندیدنیها رو شنید.



وقتی به چشم مظلوم به خودت نگاه کردی، زندگی شکنجه ی مرموز و نامرئی میشه که دردش روحت رو فاسد میکنه، و بدون رد پایی از ترحم، فضای خالی بین حقیقت وآنچه که هست رو به عمق زوایا ی افکارت تحمیل میکنه. ولی همین نگاه رو به یه سوم شخص بی تفاوت بده، خودت رو در نقش ضحاک ببین، و ببین وقتی چشمهات آسانسور وار به کسی نگاه کرده اند، چه زخمی رو به پیکره قربانی زدی........ وقتی زهر خندی هر چند ناچیز بر حرف دیگری برچسب وار آویختی ، چه رنجی رو به بیگناهی تزریق کردی...... آنگاه که ........ و وقتی از این دریچه خودت رو دیدی، لبخندی شیرین به لبهات بخشیدی ....... محتویات مغزتو بریز جلوت، از دریچه چشم یه توریست بهشون نگاه کن، اولین واکنش ناخوداگاهت لبخند ابلیس پسندی است که دلت رو روشن میکنه، میگی نه؟ امتحان کن....... به خودت جوردیگه نگاه کن، به چشم ظالم به خودت نگاه کن، دلت حال میاد.

تصویر:
پابلو روئیس پیکاسو (به اسپانیایی: Pablo Ruiz Picasso) نقاش، طراح صحنه، پیکرتراش، گراورساز و سرامیک‌کار اسپانیایی و یکی از برترین و تاثیرگذارترین هنرمندان سده ۲۰ میلادی بود. او به همراه ژرژ براک نقاش و پیکرتراش فرانسوی، سبک کوبیسم را پدید آورد. از جمله آثار مشهور او میتوان به دوشیزگان آوینیون و گرنیکا اشاره کرد. پیکاسو بیشتر عمر خود را در فرانسه به سر برد.