۱.۱۱.۹۲

عطر تو رسوایم می كند


- مرگ را دیده ام با چشمانی خیس

 كه لا به لای سیاهی ها می چرخید
 و تمنا می كرد به زندگیش بازگردانیم
 ممكن نبود.

- شعر خواب های من است

 كه در بیداری بر من می گذرد.

- پیامبر كوچكی از برفم

 آب می شوم كه بشارتم را دریابید.

- با چشم بسته به دنیا آمده ام

 چشم بسته از دنیا خواهم رفت
 با چشم باز نگاه كرده امش
 می شناسم.

- من شوری در نی

 بر لب زندگی بنوازم!
 باد ِ سراپا هرجایی
 بگو، بنوازم!

- رودخانه ی كوچكی از سنگم

 مجروح سوزن قلاب ها
 برای آنچه كه در قلبم نیست.

- رودخانه ها، قایق ها، آفتاب صبح

 همه آیا جمع شده بودند
 تا من در این سپیده 
شكار شوم!

- جز روزگار من همه چیز را سفید كرده برف.

-آنچه سبك می آید برف

 آنچه سنگین می گذرد برف، 
برف.

-چرا آنان از دیدن دوباره ی تو در هراسند

 مگر تو نمرده یی.

- پیش تر از این ها نیز اینان را دیده ام

 در رستورانی، كتابخانه و سینمایی،
بر ساحل اینان را دیده ام
 همان پسران جوان اند، دختران جوان اند
 كه به ضرب گلوله به خاك افتادند
 و مثل درختی در خیابان مجاور روییدند.

-و آنچه كه روزش می خوانیم

 شكل دیگر تاریكی است
 كه از بستر برخاسته
 در پیراهن خوابش راه می رود.

-آیا ستاره ها دكمه های پیراهن شب نیست كه فرو می ریزد!

 روز جسم سفید شب نیست
 كه از شكاف پیراهنش آشكار می شود؟

-سبدی نسیمم

 به تنفسی ویران می شوم
 سخنی مگو.

-سر می روم از خویش

 از گوشه گوشه فرو می ریزم
 و عطر تو رسوایم می كند.

-براده ی واژگان است

شعرهای من
 كه به شوق تو 
لب هایم تراش می دهند.

-این موسیقی می افتد از دهان

 تو اگر نخوانی.

-شبیه همین قارچ هاست زندگی

 یك لحظه پس از باران عجیبی می روییم.

-غربت زمزمه های حواست در تنهایی

اولین صبح وقتی آدم هنوز در بستر می غلتد.

-روزی پیر می شوی

 خاطراتت را می نویسی
 و ما دراز كشیده در بستر خود می خوانیم.

-این همه از تاریكی بد نگویید

 شما كه فروش چراغ تان به لطف همین تاریكی است.

-شكوفه ی نارنج! حالا میان من و تو كسی حائل نیست

 جز بویت.

-میوه ی بی مانندت عطر توست، 

شكوفه ی نارنج!

-آیا صلح سربازی فراری است

 كه پشت تپه یی از گل ها نشسته 
 با قمقمه اش از باران حرف می زند!

بخش هايی از كتاب «شب، نقاب عمومی است» شمس لنگرودی



هیچ نظری موجود نیست: