۱۶.۱۰.۹۲

گه به درویشی کنم تهدیدشان... گه به زلف و خال بندم دیدشان .


درویشی به دهی رسید. جمعی كدخدایان را دید آنجا نشسته،
گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان كنم كه با آن ده دیگر كردم. ایشان بترسیدند،
گفتند مبادا كه ساحری یا ولی‌ای باشد كه از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند.
بعد از آن پرسیدند كه با آن ده چه كردی؟
گفت: آنجا سوالی كردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی‌دادید به دهی دیگر می رفتم!

عبید زاكانی

هیچ نظری موجود نیست: