۹.۵.۹۲

نه رقص سیبی سرخ



نه پیچكی از بوسه 
بر لبانمان

نه رقص سیبی سرخ

در دوردست چشمه ها و رودها ...


نه هیچ كوچه باغی

بوی اردیبهشت و باران دارد

نه هیچ گنجشكی

در چشم های سربی مان
لانه كرده است




حتی تمام نامه های عاشقانه ی پدرانم را

لابلای این همه كتاب فلسفه

پنهان
و راستش را بخواهی
گم كرده ام





دلتنگی
چون كودكی بهانه گیر

پرنده ی روحم را
در مشت می فشارد

و نیمه شب ها در اندرونم می گرید

و هیچ كس به من نمی گوید

كه این همه
اندوه آسمان و زمین را

باید كجا بتكانم ؟




حمید ضیایی


هیچ نظری موجود نیست: