نه پیچكی از بوسه بر لبانمان
نه رقص سیبی سرخ
در دوردست چشمه ها و رودها ...
نه هیچ كوچه باغی
بوی اردیبهشت و باران دارد
نه هیچ گنجشكی
در چشم های سربی مان لانه كرده است
حتی تمام نامه های عاشقانه ی پدرانم را
لابلای این همه كتاب فلسفه
پنهان
و راستش را بخواهی
گم كرده ام
دلتنگی چون كودكی بهانه گیر
پرنده ی روحم را در مشت می فشارد
و نیمه شب ها در اندرونم می گرید
و هیچ كس به من نمی گوید
كه این همه اندوه آسمان و زمین را
باید كجا بتكانم ؟
حمید ضیایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر